Wednesday, December 21, 2011

Fri, Dec 2, 2011 at 2:56 AM

و ما مرتب
روز به روز
نازک می شویم

Mon, Nov 28, 2011 at 11:20 PM

شب های پنجاه سالگی که اگر مادری نباشد که اخر شب بشود زنگی بزدش . . .

Tue, Nov 8, 2011 at 1:27 AM

چی می گند اینا؟ 

Saturday, November 5, 2011

تنوین

خدایی خیلی دلم تنگه . . . خیلی . . .

نه که بخوام غر بزنما . . .نه که بخوام خودکشی کنم . . .

اما خدایی اش رو حسابی کنی . . . انصافا . . . گفتم انصافنا . . . انصافا حساب کنی ... خعلی دلم تنگه  . . .

خارج

شربت سینه اش واقعا مزه ی میوه می دهد
میوه هایش واقعا مزه ی شربت سینه

گنگ بیدار

ماندگارانیم در شهر همه باران
ماندگارانیم در میانه ابر, درمیانه ی دوپا چرندگان مغموم و بی خیال
و در این پای کوبه, که مه و غبارِ آهک جا به جا عوض می شوند
من پی گیر هیجان لطیف تار عنکبوت هستم
به دنبال شکلک های  سنگ ریزکان در مسیر آه سیگار

این داستان کوچه های پاییز است
که چشم های چراغ, زندگی را موج موج
و سفال های بی خیال, شادمانی را پچ پچ
و آب ها, آب ها, سرازیری آسمان را قاه قاه
و سگ ها, چنان همیشه سرافراز بدان چه هستند, شوخی قطره ها را زو زو
پس کبوتران, این شناخته شده به حیات و عشق
بی صدا, بی صورت, بی تکان, بی حضور
مردگانند.

زندگان! لبریزم کنید از تلالو هزار و یک آوای تان
من همان سنگ بسته ام که نوک پایی را کودکانه بازیگوش
من همان چوب مرده ام  که قطره بارانی را پر طراوت غزل خوان
من همان  چایی گلستان ام که دل گرمی را نفیر در پرده های گلو
من همان چراغ کوچه ام که سر آ زیر از کوتاه دستی ام در ایستادن از بلندی آب های آسمان

سنگ و چوب و چایی و چراغ و ابر و مه و باد و باران
حلالم کنید بدان چه بسته ام به بال کبوتران
شما تمام خوبی بوده اید, من تحلیل برفته در نَفَس ناداشته ی دیوان بال دار
من, دیو زاده ی دل نابسته به فسونم
من گًًردی ام, پشیمان به افسانه ی کهکشان

هایکو واره

زمان در من رسوب کرده است
و در لیست آرزو هایم, یک بیماری دارم
گشادی دریچه ی قلب

Saturday, October 8, 2011

یکی داستان است پر ز آب چشم

می دانم که زمانمان گذشته است  .  . . می دانم که تقصیر کسی نیست . . .می دانم که تقصیر هیچ کدام تان نیست . . .می دانم که کمتر کسی تان جرات دارد بیاید بگوید های اقای دیوانه بفهم که من عوض شده ام  .  تو هم عوض شده ای . . .دیگر حرفی برای گفتن نداریم . . .اصلا این بی حرفی ربطی به این ندارد که روزگاری چقدر نزدیک بوده ایم . . .ایا تو از سلطان و مجید موتورساز و مُری نزدیک تر بوده ای .  . آنها در زمان شان دفن شدند چون که نتوانستند پا به پای زمان ما بیایند و یا ما تند رفتیم . . .از هم عقب افتادیم . . . نه که دوست نداشته باشیم شان اما خوب, خاطره اند, نه ادم . . .

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از آبستن چمن وی از تو خندان باغ ها

این حرف ها را به خدا من می فهمم اما چه کنم باز هم دلم تنگ می شود . . .نه که برای شما, نه برای خودم . . .برای نمی دانم چه دلم تنگ می شود . . . من اخر این را هم انصاف است ایا که از دست بدهم . . . خدایم را دادم, چشمانم را دادم, عشق ام را دادم,  حب به نشعه ی فهمیدن و فلسفه را دادم, کوه و طبیعت را از دست دادم, اقبال جمع را از دست دادم . . حال مانده بود این دو سه صورت . . . که چه سال و ماهی ببینم شان . . .توهمی بیش نبودند . . . راهه ایمیلی, خطه چتی, شش ماهگان زنگی, عمر نشان دیداری . . . و حال هم همین را دادن . . . پدر و مادر در صف بعدی اند . . .

می خواهم بخوانم که قدحی دارم و در کف به خدا تا تو نیایی هله  . . . اما بر این داستانم زار زارم ابر بهار می آید . . . سال ها سال ها از پی هم بیاییند تا یکی بیاید و بگوید که هی  . . .هی  . . این کشته ی فتاده به هامون شهید توست . . . منی که نمی دانم شهید چه هستم . . . این ظلمات . . .

بر این نوشته زار بگرییید . . . حلقه ی به جا مانده ای در میانه ی بیابان که هشیار شده است . . .

Tuesday, October 4, 2011

قدری سبزی تازه

بعد از مدت ها, این امروز است که درست و درمان در این فضا در حال نوشتنم. بعید است کس دیگری فهمیده باشد اما مدت ها بود که مطالبم نوشته شده را در راهی فکر کرده بودم و بعدش ایمیلشان کرده بودم تا بعدها در اینجا قرارشان بدهم. این را نه از باب خوانندگان که از مهر خودم می گویم که سال های آتی اینجا را می خوانم .. . خودم جان, بدان که پاییز ۲۰۱۱ که بود, که تو شک کرده بودی که ای داد ۲۰۱۱ همان ۱۳۹۰ است, و اخر ان تابستان سابقش, تو حتی در بلاگ ات هم نمی نوشتی . . . نه که حالش نباشد . . نه که حس اش نباشد ... نه که نوشتنی نداشته باشی . . . فکر کنم که زندگی را بیرون از فکر و فضا دنبال می کردی . . . فکر کنم که بی حرکت تر بودی و البته زنده و نه مرده . . نشسته بودی و تماشا می کردی . . .

الان از سر کلاس می آیم, دو تا سکشن . . . و قبلش از رایتنیگ سنتر که رزومه را ادیت کنیم  . . و میانش از پست آفیس,که  برای نسیمی که سو ی شم  یران  وز ان است بسته های پاد علی نشان بفرستم و یکی لیوان کوچک . .. 

شاید حرف ناگفته ی اصلی که در ذهنم است این باشد که بلند بگویم اشتباه کرده ام . . . حقیقت این است که این چیزی که من فکر می کردم آن قدر مهم است هیچ مهم نبوده است. .. البت این کمی بی انصافی است اگر بگویم هیچ . . .اما انقدر هست که بگویم به اندازه ای مهم بوده است که یک مدل, یک برداشت ازعالم . . .من, البته, هنوز نمی توانم دنیا و انسان ها را جور دیگری تصور کنم . . . من هنوز هم فکر می کنم که صداقت شرط اصلی و لازم رستگاری است . . . لکن این از ضعف من است که دنیا را همین یک مدل می بینم . . . همین ضعف را یافتن یعنی که من باید ارام ارام و در ناخودآگاه به دنبال راه های دیگری خواهم بود . . . مدل های دیگر  . . و کسی چه می داند .. شاید یک روزی بدون مدل . . . 

ای خود عزیزم, ای عزیز دلم که تو را بیشتر از همه ازار می دهم, که چون من به من نزدیکی و من هیچ این نزدیکی را احساس نکرده ام و آن را قدری نگفته ام . . . ای من عزیز که سال های آینده این ها را می خوانی . . دلم برایت تنگ می شود و زود باشد که دیدار کنیم و این بار تو تنها دست خط من را می خوانی و آنقدر من تو هستم که فراقت ما را هیچ حس نخواهی کرد . . من منی هستم که در تو تنیده است . . .در آن سوی خاطراتت که هیچ کس را یارای دست اندازی نیست . .  .من عزیزم, برایت بگویم که فهمیده ام که مهر و صدق هر دو مهم هستند .. . آن قدر که هیچ گاه قرمه و سبزی مزه ی قرمه سبزی نمی دهند ... و من اینجا می بایست که هر دو را داشته باشم ...این می بایست, برخلاف کثرت می بایست های قبلی, هیچ بار اجبار ندارد  . . روزی می اید و من ارام هستم تا بیاید, که من هر دو را با هم داشته باشم ... و آن روز شاید که سومی را بیابم . . . 

چقدر تنم درد می کرد برای محبت  . . . و چقدر هشیار بودم در کمال خماری  جنس خراب نخورم . . . و هیچ من دریوزگی نشایدم . . . و هیچ نخوردم و نمی خورم . . . و چقدر تنم درد می کرد برای محبت . . . 

چقدر به فکر سروش هستم . . . و چقدر جای من خالی است که از محبت, از انچه که دارم که چندانی نیست, سیرابش کنم . . .

اگر می شد که هر ادمی برای خودش علامتی و صوتی داشت که نشانگرش بود, به مثال پرچمی و یا نمادی . . . شاید که صوت من این بود:

. .. هلا . . . هلا . . .

Monday, October 3, 2011

از دردی که می کشیم

چه روزی است امروز  . . . اخبار در نهایت خویش

از یک طرف مری,  از یک طرف نهال . . .

فرشته ای وارد شده است. من این فرشته را ندیده بودم . . نشنیده بودم . . .نشناخته بودم ... دروغ چرا . . . جا خوردم . . . از این همه غریبه که منم  . . . و البت در خیل صدها غریبگان دیگر . . . ظلم بالسویه عدل است حکما . . . بالسویه ؟
این گفتگویی است بین من و تنهایی دل. هیچ کس به این گفتگو چیزی بدهکار نیست . . . سوال این است و البت که این سوال به قدر یک سال آب می خورد. حقیقت این است که محبت ما یک طرفه است. آیا مشکلی دارد محبت یک طرفه؟‌ خیر... هر کس از دریچه ی دلش آب می خورد . . . بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه . . . محبت یک طرفه مشکلی ندارد . . . فقط کار نمی کند . . . ساستین ابل نیست . . . در بلند مدت به زمین می زند . .  .به عبارت دیگر یا خودت از روی عقل و شعور درستش می کنی یا که خودش از روی طبیعتش درست می شود . . . راه دوم قدری خون و خونریزی اش بیشتر است . . .  حالا فرقش در چیست؟‌ اهان فرقش در راست انگاشتن اش است . . . فرق است بین آن اولیایی که می گذارد خودت ذره ذره ذره بفهمی (‌یا که نفهمی ) و انکه مستقیم در چشم ات می گوید . . . در هر دوی این حالات یک پترن تکرار شده است . . . هر دو به عشق دیگری متمایل شده بودند . . . این شاید دلیل آن باشد که دیگر وقتی برای ظاهر سازی برایشان نمانده است و شاید دلیل بر این باشد که چیزی عمیق تر در جانشان به خوشی خلیده است و من دیگر تجربه ی اول دوست داشتن شان نباشم. در عمل این دو سناریو به یک نتیجه می رسند اما با خاستگاه جداگانه ای: یکی این است که " هیچ وقت هیچ چیزی نبوده است" و دیگری این است که "چیزی بود اما تمام شد"  . . . یکی را ژندگی باطن انسانی می سازد  ... دیگری را حقه ی روزگار ... و نتیجه در واقع این منم که از توهمات متعدد بیدار می شوم و حبابش در صورتم می شکند... به قول آن دوست, والنربل هستم ... حفره های امنیتی محبتی ام این روزها باز باز است. . . . آماده برای در کشیدن هر ناجنسی

نشسته ام به خواندن بلاگ ابن نهال از دست رفته . . . چقدر احساسات مشابه  . . . چقدر موسیقی مشابه می بینم . . بین من در آن روزهای خاکستری و این نهال دردآشنا ... این روزها که "وایت بلنس" مان روز "کاستوم" است . .. .

دار مکافات

تو نگاه ات را از من می دزدی
بی بی سی شهرت نگاه ات را از تو
تیتر زده است : کلاشینکف, کشنده ترین سلاح دنیا

نصفه شبی : یا ایها المدثر

if you are a sleepless in Seattle on duty, get up and watch the window's view. There is a perfectly orchestrated symphony being played out there.

این جوریاس

سن از من گذشته است اما من از سن نگذشته ام. به خودم نگاه می کنم ۲۷ ساله شده ام. اخلاقم هم بیست و هفت ساله شده است .  . . من اما تمام حال های کودکی ام را دارم . . اما تمام اینها در من می ماند . ..من در دلم دست کودکم را می گیرم و دور حوض می دوانمش در حالی گه از شوق بی خود شده است . . .  . . .

آنچه دیگر مهم نیست


فلان جان سلام،

اگر یه مقداری وقت داشته باشی با هم صحبت کنیم.
بهم خبر بده لطفا.

ممنون
بسیار

 --------------------
سلام بسیار جان,

جدا از تعجب, وقت همیشه هست. عصر ها و یا شب ها از این تا حدود اون شب به وقت ما برای من مناسب است. اگر که وقت دیگر, قابل هماهنگی است. کما سنت مسبوق, تلفن م به طور عادی ساکت است, مگر که قرار و خبر خاصی باشد.

هین سخن تازه بگو تا -بلکه به قدر اپسیلنی- دو جهان تازه شود

تمنا

-- فلان

a redundent episode

Wandering in San Francisco area, I met this brilliant traveler/couch-surfer lady. She hosted me for a night and showed me around the neighborhood. We had dinner at a wonderful Mexican restaurant and attended a punk concert in a local bar and most importantly, we talked about variety of subjects.

I like dogs and so does she and not surprisingly, we came across this topic. I did not ( still do not ) have much of professional information about these sweet fellas so she started telling me about different breeds and their main characteristics. She mentioned there is this class of dogs called "working dogs" who need a duty to be charge of or they need to be played with in a regular basis. She, then, mentioned this specific breed that entertains himself if no one plays with him, like, he would throw the ball and run and take it back all by himself. This breed is also one of the smartest, or even " the" smartest, breed ever.

Trying to analyze  this breed's behavior, my friend continued: " imagine how would it be if you were a dog. You would have a human brain trapped in a dog body. You'd kick  the other dogs ass easily because you were the smart guy , however, it wouldn't be much fun. You'd be "a dog", after all. "

Motion-less, speech-less and breath-less, I failed to follow the rest of our dialog. That night, I had a dream that I was sitting on the curbside of an abandoned street, sharing a cigarette with a pair of gloomy eyes and the wind.

http://vimeo.com/27949634  ( 18+)

Monday, September 5, 2011

سگ خوانی

در سگ خوانی سه درس برایم امده است. اولینش از  دست علیج بود: سگ ها هرچه باهوش تر باشند, بی وفا ترند

دومی و سومی اش را از هوست کاوچ در شهر خورشید و فرانس گرفتم. حرف از این شد که من سگ دوست دارم. سارا گفت که ایا می دانی که چه نژادی از سگ را می خواهی ؟‌گفتم نه. گفت نکته همین است که با انتخاب نژاد سگی که دوست داری می توانی خلق و خویش را تا اندازه ی خوبی پیش بینی کنی و ارتباطت را برنامه ریزی کنی و حتی زمان نگه داری (‌زمان مرگش) را پیش بینی کنی. البت این انتخاب نژاد همیشه آگاهانه نیست و می بینی که ادم ها به طور کلی می روند و سگی را از روی قیافه اش انتخاب می کنند که خلق اش سازگارشان است. این رفتار را در انتخاب همسر در ادم ها هم می بینی و نکته این است که بهتر است که بروی و بک گراند ژنتیکی طرف را چک کنی و قص علی هذه! و جالب این است که این نکته را بیشتر صاحبان سگ ها منکر می شوند

نکته ی سوم این است که حرف از رده ای از سگ ها شد به نام ورکینگ داگز که به وجود امده اند تا کاری انجام دهند. همین رده هستند که باید سرشان را گرم کرد مگرنه قاطی می کنند. سارا گفت فلان مدل سگ تنها مدلی هست که اگر باهاش بازی نکنی خودش سر خودش را گرم می کند . . توپ را برای خودش می اندازد و می رود می اورد . . .این مدل سگ باهوش ترین مدل سگ است . . . سارا در همین لحظه اضافه کرد:‌ فکرش را بکن  که یک ادم را در جلد سگ بیندازند.  فکر کم همین تو را در جلد سگ بیندازند . . . راضی و ستیسفای نیستی. . . در نهایت سعی می کنی به نحوی سر خودت را گرم کنی . . .

من به این فکر هستم که بروم این سگ مفلوک را پیدا کنم, سیگاری برایش روشن کنم, بر شانه اش بزنم و بگویم:‌ رفیق جان درکت می کنم. من هم به اشتباه در این قالب افتاده ام.


پی نوشت:‌درس این است که چاره ای نیست . . باید به نحوی سر خودم را گرم کنم . . .شراب تلخ مرد افکنی وجود ندارد . .حتی جک دنیل

ابوسعید

یک نیم رخت الست منکم ببعید
یک نیم دگر ان عذابی لشدید
بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت
من مات من العشق فقد مات شهید

شب بخوان - دیر نوشت

ما صبح می نویسیم که نوشته شود . . شما شب بخوان که خوانده شود.

اتفاق جالبی افتاده است. اتفاق این است:‌ من در ناپایداری ام پایدار شده ام. دیگر احساس عدم تعادل نمی کنم. دیگر از عدم تعادلم ناراحت نیستم. دیگر چیزی حس نمی کنم.

نمی دانم این اتفاق به تصادف افتاده و یا که از عمد. مسلم که قدری از عمد هم درش بود. من داشتم از خودم و تاریخم انتقام می گرفتم, با فراموشی. قدری اش را در همان خپلونینی نوشتم. ان مقداری بود که می شد توضیحش داد . . .

هرچه که بیشتر تلاش می کنم که به اجتماع انسانی برگردم, کمتر پیدا می کنم. . .  واقعا مانده ام که ایا باید کلا رها کنم یا که خیر . .. حقیقت اینکه اگر انتحار معنایی و منطق و مصداقی داشته باشد, من به عینه معنا و منطق و مصداقش هستم.


من در دیوانگی ام پایدار عاقل شده ام. دروغ چرا؟ از این حالتم می ترسم چون که هیچ نمی شناسمش

چون برسی به کوی ما/ خامشی است خوی ما/ چون که ز گفتگوی ما/ گرد و غبار می رسد

Tuesday, August 23, 2011

از روی تخت با حوله ی ابی اویزان

این چند روز خوب گذشته است. انگار به همان خوبی که خوبی ها را فراموش می کنم, غصه ها را هم فراموش می کنم. این چند روز انگار نه انگار که از جهنمی فرار کرده بوده ام. ادم ها چقدر  پوست نازک هستند. این رضا به مثل خود معین است که جوانتر شده است. روزبه به مثل خود مهدی است که خسته است. امید انگار کن که امین است. از همه اینها بهتر و قشنگ تر خود رضا است . . . انگار کن که من صدها هزار سال است که می شناسم اش. همه ی اینها شاید که توهمی بیشتر نباشد. 
روزبه خسته بود. دلم برایش تنگ و خسته شد. مرد بود و ایستاده است. برای منی که نه کازن ندیده ام, بسیار بسیار عجیب است. به مردانگی اش حسرت می برم که اینقدر قوی و خوب ایستاده است. باید و شاید که بیشتر کنارش و در فکرش باشم
این رضا چقدر خودش است . . خوش به حالش

علف و های و خود شناسی. خوبی بیرون رفتن از شهر این است که به اعتماد به نفس ادم بیشتر می شود. دیگر به ان کثافت های سیاتلی ذن خیر نمی بری. بعله عزیزم, این جماعت به همان کثافتی هستند که به نظر می اید. اخر منت بی جا برای چه می کشی؟ هنوز مطمئن نیستم اما به این فکر می کنم که بلند بگویم که چقدر از این شهر, این ادم ها, از این جمع, نه از تک تک شان بلکه از جمع شان متنفر هستم.  . 

هایده یه اهنگ داره به اسم: زندگی . . . .کف کردم از این اسم

از ان زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل سوال بی جواب شد
نرفت کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی چو نقشه ای بر آب شد

چه سینه سوز آه ها که رفته بر لبان ما
هزار گفتی به لب اسیر پیچ و تاب شد .  .
مثلا: چقدر جای نرگس خالی است


شق دوم سفر مانده هنوز

این بار به سیاتل که برمی گردم, با هدف و نیتی برمی گردم: حال کردن, شاشیدن و بار بستن. 


Thursday, August 18, 2011

N10 در سی تک

آخرین باری که اینجا بوده ام کی بود؟‌اخرین باری که "بود"م سال ها پیش بود. از ان وقت به بعد یا به تشییع امده ام و یا که نابوده ام. 
این آداجیو از البینونی را که می شنوم بی اختیار اشک هایم که می اید, دست هایم غنچه می شود و بالا پایین می شوند. پروازم می گیرد . . اشک هایم  به تماشا می آیند . . نمی ریزند . . . بر لب چشمم می نشینیم و سر بر صورت هم بیرون را با هم نگاه می کنیم. 

من کودک شده ام , کودک . من قهر می کنم. زود آشتی می کنم. زود آزرده می شوم, حسادت می کنم. اما به ضخامت یک بشره ی پیازم. 

من کودکم, به عینه کودک. دوران بازگشت را طی می کنم. سایرین هم می دانند که من چنینم. بزرگ منشانه با من برخورد می کنند. نکته اش این است که من دیگر ناراحت نمی شوم از این آیین بزرگ منشی.. 

من در فرودگاهم. چه کسی گفته اینجا فرود-گاه است . . .اینجا همه به پریدن آمده اند. من می خواهم فریاد بزنم که اهای ایها الناس بیایید این اداجیو را با من بشونید و چشمانتان را برق بیندازید. بعدش ببینید که اهای ای دل غافل , ای داد ای بیداد, همه مان به پریدن امده ایم. اینجا همه اما بزرگ منشانه به حال تگ اند. . ..  

من اینجا, در میانه ی این  فرودگاه بال دار به همراه آداجیو , چشم براق کودکی, کود کوچکی , بیش نیستم.

مین روبی

کار جالبی می کنم.  شب ها کمی مست که می شوم از حال و می و نی و فضا, پای کوبان کوزه ی دردی به دست, می روم در میان میدان مین: محوطه ی خاطرات. عکسی می بینم, در میان خاطره اش غرق می شوم, هوا می گیردم, بعدش اشکی می چکد, عکس را ارام پاره می کنم.

آهنگی را می گذارم, به حال و هوای اهنگ می روم, در میانه ی نت ها و عشق و شعر و خاطره محو می شوم, بعدش کمی کاری می کنم یا که عکس های بعدش را می بینم و یا حتی پست های این وبلاگ و دیر نوشته ها را می خوانم, درست در هنگامی که در حال عشق زده ام هستم در زمان حرکت می کنم. خاطره رنگ می بازد. اهنگ تبدیل به موج و فرکانس می شود.

قابی و یا کارت پستالی را در دست می گیرم, شعرش را می خوانم, به روزها و حال و هوایش می روم . . . دوباره باز , یا از روزمرگی ام برش می نویسم و یا که زمان را یاداورش می شوم . . .سیگارم را روی کارت ارام خاموش می کنم . . .کارت تبدیل به کاغذپاره می شود. 

برای کاردستی و شعر و نوشته ها هم تکنیک هایی دارم. برای خاطره های مستقل و محو اما هنوز راهی در دست نیست . . . 
دوستی می گفت موش های ازمایشگاهی را که بخواهیم بکشیم, پنس پشت گردن می گذاریم و دمش را محکم می کشیم . . .مهره گردنش می شکند . . .می میرد

فردا مسافرتی را شروع می کنم. ابتدا به شرق و جنوب شرقی بعدش به غرب. سورپرایرز دارم, یعنی کسی کاری می کند و کرده که به کسی از جمله من نگفته است و حال که می روم می بینم, پس باید که سورپرایرز باشد. این سفر تفاوت بزرگی با سفر های قبلی ام دارد: هیجانی ندارم برایش چون که می دانم مومنت اف ذن دیگر در دیداری رخ نخواهد داد. همه: بزرگ شده اند . . .

Monday, August 15, 2011

انچه در ذهنم می گذرد

از جمله ی محرمات ما صحبت کردن است, ابراز کردن. . . غریبه و آشنا هم نمی شناسد . . . دیگر این نیست که این کامنت بر آهنگ ۱۰۰ روز پیش ان دوست البرتایی است و یا اینکه این نامه به سوی مری می رود و این چت ان برای ان اموزگار ایران نشین است و این دیگری شعر سعدی برای دیر بیدار نشیننده همشهری بی آزار ... این حرف ها را نمی شناسد ... در کوتاه مدت به خودم اجازه داده ام که بنویسم برایشان و پیش از اینتر کردن, پاک کنم . . . این اجازه به فراموشی موقت است, آن سخت نگفتن دیگر موقت نیست . . . این دیگر موقت نیست. مُهر کاملی بر ابراز است. هنوز لکن مهر هفتم نیست


تازه یادم امده ان فرموده ی ایاز مان که گفت که ادمی خیلی خستگی نمی شناسد . . کار کن . .کار کن . .کار کن . . .به مثل گفته ی پدر ان نویسنده ی سبیلو.  ایاز ما در کنار ان دریاچه ی سبز رنگ گفت که حقیقت این است که خستگی بیشتر انتظار ذهنی است. سرت را پایین بینداز و کار کن . . .و کار کن .. .و کار کن . . .بقیه اش دیگر تخیل است.

می خواهم که به این برسم که کار فراوان کنم. حلق و دلق و جلق پیشه کنم. از خلق دامن پاکیزه نگه دارم. از این بزرگتر آلودگی سراغ ندارم. مگر آن همه شب که من در میان دود و آتش بودم, در میان آتش بودم, ندایی از کنگره ی عرش, ان عرش بی آبرو بلند شد؟ کدام گوری بود اخلاق؟ کدام قبرستانی بود انسانیت؟ کدام خانه ی عفافی بود فلان چیزک ؟ 

من معتادم. معتاد به احساسات, به خاطرات, به ان چیزی که اخلاق نام گذاشته اندش, به کمک, به فکر, به فلان و فلان و فلان .. . باور کنید که اینها همه هورمون دارند. به مثل هورمون عشق که کشف شده است. ادم باید خونش را بعد از انکه زمانش گذشت از این هورمون ها پاک کند. باید که به ری هبیت تیشن برود. به خلاف عادت برود . . . تا دوباره کسب جمعیت از ان زلف پریشان بکند .  . هه هه هه هه هه هه . . .
حباب مان را چه مشفقانه و چه دوستانه و چه پر درد ترکاندی مر مرا . . . چه لزوم داشت عیان کردن عورت تخیل ما . . . فکر کردی خودت فقط می دانستی ؟ 
تا به حال شده که به چیزی برسید و بعدش بگویید اهههااان پس اینجوری بود .  .چه جالب . . . من به سکوت رسیده ام .. .. من به ارزش روزمرگی , به اجتناب ناپذیری اش, به درست و لازم بودنش رسیده ام . . .و کف کرده ام. 
two men down .  .  .

هیی . . .امیر امد و رفت ... قسمت این بود که یک نفس سیر نبینم اش

به فرزاد نوشته ام که حال و هوایم همایون است . . .تمام طالعم را از همین یک جمله استخراج کرده است . . .همایون را گفت:‌ عشق بی امید . . .قمار با اطمینان به باخت . . .رولت روسی با رولوور تمام پر. من , جالب است, که دیگر هیچ حسی ندارم.

خدایا به این ماه بی حال و هوایت, به بی شرفی و بی چشم و رویی و بی حیایی ات, به صحت گزاره ی نابودن ات, قسم می دهم, که من را از این همه ادم نفس نشناس دور کن. این دعا در حق ایشان است. . . بسکه ز گفتگوی ما گرد و غبار می رسد

نان هایم کپک زدند . . . حتی یک نفر هم برای سحری نیامد.

Sunday, August 7, 2011

اینکه می گویند توهم می زنی . . .راست می گویند . . . اما دارد . . .

می دانم که سکوت تو هم از سر ناچاری است. من خودم هم کم در این موقعیت نبوده ام. می دانم که داستان چیست.  . . .نترس من کافر نمی شوم, زیرا که به نمی دانم های خود ایمان دارم.

یک چیزی امروز کشف کردم . . کشف این است که حرف زدن تنها در برابر  تنها ماندن ساخته شده است . . .ما حرف می زنیم همین قدر که تنها نمانیم . . .انتظار بیشتر از کلام, پر رویی است . . . خیلی کشفم مهم بود, نه ؟

شانا این هفته بهم گفت
mosssen from the very first time that I met you, i have had this question that what the heck this guy is doing in this program. His epic had to be read mistakenly 


من باید ترک کنم احساس کردن را . . .به قول مرشد توهم زدن را . . .انگیزه ندارم اما . . ببین, شاید بتونم خودم همین جوری تنگ خودم بزارم و از این حلقه هم در بیام و این اعتیاد رو ترک کنم اما این کار رو بدون انگیزه کردم خداوکیلی اگه دیگه به این دنیا تفم رو هم دیگه بندازم . . .دیگه همه تون باید برید از جلو چشم خفه شید . . .یعنی بدون چشم داشت اگه این یه ذره توهم رو هم از دست دادم دیگه تف هم به ریش خدا و خلق و دنیا نمی ندازما .. .دیگه به اندازه ی عدس هم منت نمی کشم . . گفته باشم . . اینجوری بشه دیگه راه میرم و فحش می دم . . حتی از الانم بدتر . ..حالا ببین کی گفتم. 
اومده بودم یه چی دیگه بگم یادم رفت . . هرچی هم مزخرف نوشتم که یادم بیاد نیومد . . گور باباش کردن, اصلا نخواستم

Friday, August 5, 2011

از امروز

قرار نیست حرف خاصی بنویسم. اینقدر که اصلا یادم نیست که این رو برای مرشد نوشتم یا نه یا چیز دیگه بود. انکه از سنبل او غالیه تابی دارد. باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد. از سر کشته ی خود می گذر-ی- همچون باد چه توان کرد چه توان کرد چه توان کرد . . .که عمر است و شتابی دارد .ماه خورشید نمایش ز پس پرده ی حسن افتابی است که در پیش سحابی دارد  چشم من به هر سوی روان سیل سرشک تا سهی سرو تو را تازه تر ابی دارد. غمزه ی شوخ خونم به خطا می ریزد . . فرصتش باد فرصتش باد فرصتش باد باد باد باد باد . . . .که خوش فکر صوابی دارد. چشم مخمور تو دارد ز دلم میل جگر ترک مست است مگر میل کبابی دارد. 

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سوال .. .ای خوش ان خسته . . ای خوش . . ان خسته . . که از دوست . . دوست . .جوابی . .جواب. . بی . . دارد

کی کند سوی دل خسته محسن نظری . . .چشم مستش که به هرگوشه خرابی دارد . . .
این فال من بود . . .عجیب . . .می دونی مرمری؟ من خیلی وقته حافظ نمی خونم . . خیلی وقته با هم سر سنگینیم . . خیلی وقته که خیلی بهم جواب نمی ده . . .مثل اینایی که می بینند رفیق صمیمی مذهبی شون کافر شده . . .بعد باهاش سر سنگین میشند . . اما خوب اصل اون رفاقته هست دیگه . . .کاریش نمیشه کرد . . میشه ؟ حافظ هم این سری نتونست ما  رو کاری کنه . . .اومد زیر دلم رو گرفت یه کم . . .صپ دوباره خوابم برد .  تو خواب می خوندم که حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست . . .از دل و جان شرف صحبت جانان طلب است .. .غرض این است ولیکن دل و جان این همه نیست . ..


مرمری، به خودت نگیر . . .من خوشحالم . . خیلی خوشحال . .اما چوبی خورده اون زیر . . فوران کرده . . من پوسته ام از سوختگی سنگ شده . . هرچند که سنگ هم اب میشه رو پوستم .. رفتم یه جایی که کسی رو هم ازار ندم . .حتی نترسونم . . نمیشه دیگه جلوی فوران ها رو بگیرم . . شده ام عین یللو استون . . یللو استون کلا یه دهنه ی اتشفشانه . ..کلا یه دهنه اتشفشانه . .. 

این رو یاد گرفتم که این ها از عظمت نیست . . از بی جنبه گی هست . . .می دونم جنبه و گی به هم که می چسبد فلان میشند . . من باید ترک کنم. باید پرده پوشی یاد بگیرم . . نمی دونم اصلا میشه برای من یا نه . . نمی دونم ایا من اینقده اینجا بی جنبه بازی در اورده ام که کارم تموم شده یا نه . ..اونا که بزرگتر بودند از همون اول پرده پوشی می کردند . . من احمق فکر نمی کردم که اخه بابا اینا یه چیزی حالی شون میشه که اینجوری می کنند . .. 

حالا اگه بخوام به گه خوری هم بیافتم دیر شده . . اگه دیر هم نشده باشه هم  نمی دونم چه جوری . .عذرخواهی م هم از مدل قدیمه . . .باید که جمله جان شوم .. .و این راه نمیشه . .


ببین از کجا به چیزی رسیدم . . .


خیلی خوشحالم . .خیلی  . .خیلی . .خیلی . . اینقده که اشک بند نمی اد . . . حتی درد هم نداره . . من اما می دونی، خیلی ضعیف شده ام. . به خودت نگیر  . . خیلی خوشحالم . .خیلی. . خیلی. ..

Thursday, August 4, 2011

رها کن تا چو خورشیدی

دیشب با مرشد مدرن, داد, حرف زدم .  .این مرشد مدرن هم یه چیزی تو مایه های تورنت و کلا مفهوم پیر تو پیر هست . ..

حرفی بهم زد .. . شاید هم قبلا این حرف رو بهم زده بوده اند اما من نفهمیده بودمش . . .یا ممکنه که گفته باشند اما من  اینقدر باورش برام سخت بوده که . . .
خلاصه ی حرف این بود: عظمت ساده بودن . . هیچ کس نبودن . . .ساده بودن . . احمق بودن
. . .

من یه جور دیگه هم برداشتش کردم . . . وقتی ادم بی جنبه ای به چیز ارزشمندی می رسه . . .مثل این استاد دانشگاه های جوون . . خیلی جوون . . .بی جنبه . . .همه رو اذیت می کنند . . تو اعصاب همه می رند . . .چون حالا به هر دلیلی ریسرچ شون عشق شونه . . و مقدار کمی هم توش موفقیت پیدا کرده اند . . کم از نظر کلی . . از نظر خودشون خیلی هم زیاده . . .خیلی هم هیجان انگیزه . . از نظر اونا بقیه ادم ها هم در زمینه ریسرچ خیلی چیزی حالی شون نیست . . .و این میشه که اونا میشند تنها یک ریسرچر . . .می شند اس هول . . .میشند انتای سوشیال . .به عبارت دیگه, از ادمیت می افتند. اگه هم بشون بگی که چرا ریدی به فلانی و چرا فلان کار رو کردی به خاطر ریسرچ؟ اخه ریسرچ اینقده ارزش نداره که تو فلان کار رو بکنی ...!! . . یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت می کنند . . که هی اخه تو چی می فهمی که این ریسرچ عین حقیقته . . .همه ی ادم ها رو نجات می ده . . .تمام بدی ها رو خوبی می کنه... دنیا بهشت میشه اگه این ریسرچ فلان بشه .  . از همه ی اینها فراتر, این ریسرچ بچه منه, عمر منه, همه ی زندگی منه ..


تا حالا اینجوری خودم رو ندیده بودم . . .آب سردی بود که ریخته شد روم . ..الان هم خوشحالم هم کف کرده ام . . .

الان موندم در چیز ساده بودن . . دلم می خواد برم یه حمومی و یه کیسه ای بکشم که این پیپرها و ریسرچ هایی که من خودم را بدبخت کردم توش از تنم پاک بشه . . .

Tuesday, August 2, 2011

تفاص

نقل امشب منه. . .


گفتم تا اون آفتاب غروب نکرده, یک دلی که ناشاد کردم رو یه کم صاف کنم . . .

نشد, . . .

نشد  . . . 

نتونستم و مشغول ذمه ی خودم شدم.

 . . .


-------------------
چون برسی به کوی ما, خامشی است خوی ما
چون که ز گفتگوی ما, گرد و غبار می رسد . . .
--------------

این چیزا رو تو کجا می فهمی ؟  ... می ایی می گی مادرت چطوره یا می گی تو قلی خانی ؟  . . .

رمضان کریم

از تمام خواص شراب, بر ما رنگ هایش باقی مانده است, به کلام: سرخی و سپیدی. به مثل, برف و خون. به صورت چنان که عارض شود:     اشک و لبخند.

Sunday, July 31, 2011

اینجوریاس

سوته دلان:‌
تنهایی تو و اون توفیر داره . . .مثله تنهایی من و خدا . . خدا هم تنهاست . . .

سهراب:
  --چرا گرفته دلت مثل اینکه تنهایی
 - چقدر هم تنها 
این خارجی ها دو تا کلمه دارند:‌lonely و alone
فرقش اینه که تنهایی نشستی داری یک کاری می کنی و حالی هم خوب می کنی, بعد طرف واسه یه کاری می اد دم در خونه ات و میره- ۱۵ ثانیه از اول تا اخر- بعد می ایی تنها . . هیچی دیگه . . بعدش هیچی 

سهراب سپهری می گه چی : چقققققددددرر هم تنها . . .بعله.

Saturday, July 30, 2011

در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم من است

یک هفته است که رسیده. من هر بار در اتوبوس یا آخر شب بین معادله تایپ کردن ها و چایی خوردن های دراز کش روی زمین, بازش می کنم, کمی می خوانمش, کمی فکر می کنم, رو به سقف بر می گردم, با خودم رو به سقف بحث می کنم, بعدش اصلا که انگار چیزی یادم بیاید باز به شکم بر می گردم و کتاب را باز می کنم و صفحه ی اول را باز می کنم و نمی دانم, شاید خنده ای می زنم و چشمم برقی می افتد و دستی به صفحه می کشم  . . .نمی دانم , از انجایی که صفحه ی اول را باز می کنم یادم نمی اید تا وقتی که به هشیاری برگردم و چه بسا که در این زمان چندین بار رو به سقف بشوم و خیال ببافم و بعدش باز به شکم برگردم .  . .

در هشیاری معلق بعدش, چند بار سعی کردم شعر برایت بگویم, یا نقاشی کنم, یا نثری بنویسم یا حتی عکسی بگیرم . . همه را گفتم و کردم و نوشتم و گرفتم . . . اما نشد . .  هیچ تقریبی از حق مطلب هیچ جوره ادا نشد . . . دلم نگاهی می کرد به خودش و هیچ نمی امد که هیچ کدام شان را برایت بفرستم. . .

همین. این را برایت نوشتم که بگویم منتظر نمان. از من کلمه ای به دستت نمی رسد, نمی تواند برسد, که بگوید چیزی از تو به من رسیده است.

گشتم, بسکه بود,
 نگرد, بسکه هست

Wednesday, July 27, 2011

وحی

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد

Tuesday, July 26, 2011

هالو . .. hollow . . .

مي خواهم ات چنان كه شب خسته خواب را
مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
بي تابم آن چنان كه درختان براي باد
يا كودكان خفته به گهواره تاب را
بايسته اي چنان كه تپيدن براي دل
يا آن چنان كه بال پريدن عقاب را
حتي اگر نباشي مي آفرينمت
چونان كه التهاب بيابان سراب را
اي خواهشي كه خواستني تر ز پاسخي
با چون تو پرسشي چه نيازي جواب را؟


------------------------
حالا برو بالاتر . . .  و تمام عبارات را, از حداقل یک درجه بالاتر, خالی  تماشا کن . . .

Monday, July 18, 2011

حالم بد است. مریضم. سردرد و دل درد و بدن درد خسته ام کرده است. از طرفی دلم مراقبت و اسایش می خواهد . . .کسی که باشد و  کمک کند که اکنون که از سفر پنج ساله ام به ناگهان بازگشته ام , کمی غبار راه از سر و تن و دل بگیرم . . . از سمت دیگر می گویم که درد را بکش که بدانی با اتش بازی و خمار چه دردی دارد

با فر ها حرف زدم. حرف های جالب و خوبی رد و بدل کردیم. امشب دوباره باز هم ان ابشار را دیدم. ان هم حرف های خوبی به من زد. فکر می کنم که حرف ها دارد تا اندازه ای همگرا می شود . . .

خنده ام می گیرد که با تمام دردی که دارم باز هم به فکر همگرایی هستم . . .شده ام به مثل تمام ان محقق هایی که همیشه مسخره شان می کرده ام . .





حرف های جالبی با صا و فک و مرض امام زاده داوود زدم. کاشکی که می شد فیض روح القدسی باز مدد می فرمود . . .این روزها چقدر بی توان هستم .  . .

Saturday, July 16, 2011

جهت ثبت در تاریخ

به ازای هر اپسیلن امید حاضرم هر هزینه ای که متعلق به خودم است, که شامل سایرین و ارزشها نمی شود, را بپردازم و بفهم که من به مفهوم اپسیلن و هر و کسر شان واقف هستم

این جمله ی بالا از دهان و ذهن من خارج شده است. .
پیر شدم تا کشفش کردم  . . الان اما ارزشش را دارد. دیگر در عوض خیالم راحت است . . .

استیت منت

خوب, این هم گذشت. اخرین پرده ی مستی ۴-۵ ساله مان هم افتاد. اینجا قرار نیست مویه کنم.

از جمله ی گذشته ها, هشیار در میانه مستان نشستن خیابان ۱۵ است.  از جمله ی دیگر گذشته ها, شجریان شنیدن و حسرت خوردن و احساس عمیق گرفتن است. این هم تمام شد. از جمله ی شروع شده ها, مست در میانه ی سابقا مستان امروزه روز هشیار نما است. این را هنوز نمی دانم چه کنم. از قرار معلوم قرار ندارند که دیگر مستی کنند, نه در عموم که حتی در گوشه ی خاص.  تصمیم شان بر اساس شواهدشان این است. همه شان هم هستند از راستین بگیر یا شکوی و یا حتی سر سلسله ی توبی انگبین. نمی دانم, از دو حال خارج نیست. یا که من هم به اینجا می رسم که روزی که دیگر به دنبال مستی نگردم و شبیه به ایشان بشوم و یا اینکه باید یاد بگیرم که تنهای تنها باشم. یعنی روح مشترکی هم حتی نباشد. تصورش دردناک است. با تازه مستان نمی توانم هم نفسی کنم. فرق است بین ان ها که مستی را به انتها رسانده اند و  یا که کنار گذاشته اند و یا که چون من هنوز در پی اتش هستند, و انانی که تازه مستی کردن یاد می گیرند. همین است که گزینه ها یا برگشت به حالت خمار است و یا انفرادی مطلق مطلق مطلق. 
ان چه پیش رو است از چند حالت, هنوز خارج نیست: یا که کار خواری به شیوه ی مطلق که شیوه ی اهالی بازنشسته ی خمارخانه است, یا که سرگردانی مطلق که هنوز چگونگی اش را نمی دانم, یا که طرح نویی زدن در این اب و هوای فعلی. دانسته هایم این است که باید هرچه زودتر از این جا بروم. کجا و چگونه اش را نمی دانم اما زمان رفتن رسیده است. کار زیاد بخشی از داستان است که ان را هم هنوز نمی دانم چگونه . . .

 خلاصه اش این است: من هنوز نمی خواهم بشینم. من هنوز بیشتر می خواهم. من هنوز به نقطه ی انتهای ادراکم نرسیده ام. تنهایی متفاوت, گم شدن متفاوت, محیط و ادم ها و اخلاق و مرام متفاوت, اهداف متفاوت. راه عزیز لطفا خودت من را در اغوش بگیر.
خط اخر هم دستمال تکان دادن برای انچه که بود است:‌ دلم برای خیابان ۱۵ و شکوی و راستین و سیگارهای ابتدای معرفتم و کوری و  شاگردهایم و دلتنگی های خیابان او و شجریان های کوچک و تمام لحظه های خپلونینی در غربت و دلتنگی ها و رقصیدن های روی دوچرخه و پیاده به کنار تیرهای چراغ برق و ستون توی اتاق و تلاش های اشپزانه و دپ زدن های پر از رخوت و سستی و   . . . تنگ خواهد شد.

Thursday, July 14, 2011

لوحه به ندای مشغول به سر بازی

 ...."
من هنوز قدم می زنم, زمین و زمان را با سر انگشتانم لمس می کنم, به چشم سگ ها و پوست ادم ها و درخت ها خیره می مانم  . . . من هنوز بوی خاک را دوست دارم  . . .خیلی دوست دارم . . . ندا جان, دلم به شیوه ای تاریخی برای خاک تنگ شده است . . اینجا خاک نیست . . .یا اسفالت است و یا خاک مقوی برای باغچه  . . . دلم برای انکه بشینم روی خاک و انگشت هایم را داخل خاک بکنم قنج می رود . .

اینجا دوچرخه سواری می کنم . . . سرعت که می گیرم باد بر روی کمرم ضرب می گیرد . . . سرعت که زیاد می شود می نشینم روی زین . . دست هایم را باز می کنم . . .هوس می کنم که از روی دوچرخه بپرم هوا را بغل کنم . . .هوسش سنگین است, به سختی جلوی خودم را می گیرم که نکنم ... من با صدای ترمز هایم, به خدای ناموجود قسم, که دوست شده ام, با هم اواز می خوانم در سر پیچ ها و جیغ می زنیم در اخر سرازیری ها . . . من به شوخی مرتب هوایی که از روبرو می اید را گاز می گیرم و بعدش هوا می پیچید و دور گردنم می رود و در گوش هایم فوت می کند و کلاه ایمنی ام غری می زند . . .. ندا جان, گریه ام دارد به روی سینه ام می چکد اینجور که دراز کشیدم ام و لپ تاپم به روی پایم است ... دارند دندانم را می کشند . . . دندانی که ریش اش در روحم هست
". . .

Thursday, July 7, 2011

من - بی من- نوشت


من واقعا می بینم که هیچ چیز فرقی نمی کند  .. . من در طول زمان نگاه می کنم . .  .من زنده ها را می بینم من مردگان را می بینم . .. من بی رنگی تمام به جز ان یک ریسمان نازک رنگی را می بینم . . . من ریسمان نازک رنگی را می بینم . می گیرم . ..ریسمان من را می می را ند . .. . اگر الان نه پس کی ؟

من جدی جدی  صاف صاف روی تختم خوابیده ام و به صدای فروغ فرخزاد جدی جدی گوش می دهم  . .به خدا قسم که دیوارها منحنی شده اند . . . به خدا قسم که زمان منحنی شده است. به خدا قسم سایه ها, سقف, خاطره ها منحنی شده اند . . .به خدا قسم نور از لای پرده ها به روی سقف منحنی است . . .
به خدا قسم که همه ی اینها را می بینم ...


و می دانیم که اینها همه صاف هستند . . .من منحنی شده ام در وجودم .. .من نوار موبیوس شده ام . . . گریه ای موبیوسی ام می اید . . گریه ای با ابعاد فرار کرده

من خواهش می کنم .. .من التماس می کنم . ..شما را به خدا به هرچه که دوست می دارید . . . به هرچیز که دوست دارید .. .من از این زندگی  .  . .مرا ببرید ..  شما را به عظمت انحنا سوگند . .

من از غصه ی پدرم و درد مادرم قبل از انکه بمیرند بیم دارم . .. . من نمی دانم امشب در راس چهارراه روزولت و پنجاهم چرا ترمز کردم .. .چرا  . . . می دانم چرا . . . چون نامردی بود . . . اما خداییش انصاف نیست از دست دادن چنین فرصتی . . .


تصورش هم سرشار از لذتم می کنم .. غمم را می برد.. .گرمم می کنم . . . خوشحال و ارامم می کند .. . به مثل ان شربتی که ملکه ی سرمای نارنینا به ان پسرک داد .  . .یا به مثل ان شربت راز فال ورق  . . یا به مثل یک جرعه که هزار علت ببرد . . . کاشکی نیستی  ... این هم خواستن پس چرا کاری نمی کند . . .چرا نمی ایی . . .بگذار بر قلبم تمرکز کنم . .. اهای اقای مهربانی که دلت برای من می سوزد . . خواهش می کنم بار دیگر امتحان کن .. .تقاضا می کنم . . .بگذار دردش من را بگیرد و تمام بشوم . . . خواهش می کنم . . .خواهش می کنم . . .

مرا به وسعت این بیقراری‌ام بشناس
هنوز مانده که شب‌های من، پگاه شود
این همه امادگی برای مرگ . . . حالا رسید . . . شبیه هیچ کدام یک از امادگی ها نبود . . . .

شامی که تاریخش مهم نیست . . .

سکوت بعد از ناامیدی عجبی است.

چه چیز است که توان مقابله با این مردن را داشته باشد . . .شعر نیست, شراب نیست, اهنگ نیست, طبیعت نیست, سیگار نیست, شمع نیست, حتی دوستان نیست, گویی که هیچ. آن راهی است که به مونا می گفتم, باید که تنها برود . . . . ..

همین است . . .همین .. باید قدم در نداشتن, نبودن گذاشت .. فی الواقع نتیجه ی مستقیم پراپرتی اول است: استقلال معشوق. 

به من گفته  اند زندگی کن. سابق بر این هم نمی دانستم. الان نه شرایط بدتر است و نه بهتر. تنها یک سوال است: چگونه؟

کاشکی که گریه امان ات  ندهد کمال من . . .

Tuesday, June 28, 2011

نُقل منقلب شب

هیاهوی در من نه به وجود می اید نه از بین می رود, بلکه از شکلی به شکلی و از صورتی به صورتی نقل مکان می کند . . . روزها مخفی اش می کنم در کار, درس, متلب, کد, نوشته, غیره . . . عصرها در چایی, ورزش, همراهی با بچه ها . . .شب ها, اما شب ها, می شود تپش . . . روی سینه ام تا صبح می خوابد. 

امشب دلم به طرز عجیبی برای جواد, برای جای جواد, برای جای ان جوادی که روزگاری بود, . . . تنگ شده بود. به مثل همان جلالی که جایش خیلی وقت است تنگ است. به مثل تمام آن هایی که جایشان تنگ بود و دیگر نیست, چون جایشان از میان رفت . . .نه که فراموش, نه که پاک شونده . . اما به مثل فریادی که در مه تنگ می شود, دنگ می شود, منگ می شود . . . امشب صدای جواد از پشت قرن ها سکوت می آمد. صدای جواد به طرز سکوت زده ای بوی دنج خاطره می داد. 
امشب علیج را که بغل کردم . . .قلبم برای چند ثانیه ارام گرفت ...  


چه کنم با این همه ناگفتنی . . .



---------------------
ما چنان دوربین بارانی, منتظر دیده, منگ, حیرانی
------------------
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود . . . والله . . .

Thursday, June 23, 2011

where the wild things are

-Well, you know,what about loneliness?

--What he's saying is, will you keep out all the sadness?

 
---I have a sadness shield, it keeps out all the sadness. It's big enough for all of us.

Saturday, June 11, 2011

انچه دیروز سحر اتفاق افتاد

ای خون بخفته غم زده بی تاب سینه سوز- ای زجر زخم زخمه چکانان کینه سوز
ای درد درد درد تو سرضرب نبض بغض - ای تاب تاب تاب تو شلاق پینه سوز
ای صمی و بکم و عمی, که چون جام جم, رقیق -  ای کور بخت سخت سواد ثمینه سوز
ای بی شکیب برچکننده, ای تو شمع, قلب - بشین دگر,نگر به دمان سکینه سوز
 . . . .

Thursday, June 9, 2011

ساعت ۳:۳۵ عصر در الگرو

ارام بگیر بچه جان ارام بگیر . . .ارام بگیر  . . . ای قلب نامطمئنه . . .  ارام بگیر . . .  یا بمیر یا ارام بگیر . . صبرم در حال شکستن است . . . خپل جان, نینی جان  . . . ارام تر  . . . ارام تر . . .ستون های دنیا ترک ترک شده است...


رحمی, رحمی , رحمی

حاجت

دلم به شیوه ای تاریخی گرفته. من که فرهادی هستم که به دور از ریشه, به دور از تیشه, به دور از کوه نشسته ام. من که تکاپوی دست و دلم از بود که عشق گریزگاهی گردد. خسته شده ام و هیچ راه برون رفتی برایم حادث نمی شود.
امشب در تولد مونا, گفت: دلم خانه است . . . من دلم اتش گرفت . . . نمی دانم دل من کجاست . . نمی دانم دلم را در کدام یک از این همه پیچ های واپیچ گم کرده ام . . . من دارم دوباره از هوش می روم و از این بی هوشی ترسناکم. نمی دانم چه کنم, نمی دانم به کدام ملجایی پناه بیاورم. دلم می خواست که گوشه ی امنی بود که ذره ای بدان می گریختم و  ارام می گرفتم. جایی که تهدیدی نبود, قضاوتی نبود, رقابتی نبود . . . جایی که می توانستم بار من بودنم را کمی زمین بگذارم . . . 

این بی هوشی و بی خویشی با آن مناعت طبع, این روزها بسیار ناسازگار است. این گرفتاری به هم نشینی شغال ها, برای منی که ابهت خودساخته ی ریشم کم از یال شیر نداشت, منی که ریش ریش دلم از رشته رشته بال عقابی کم نداشت, این روزها بارها رنجیده از روز ها بارها در خود می شکنم. بار ها بر می ایم و باز می شکنم. این روزها مرگ هاله ی خوبمان ساعت به ساعت در برم می شکند. این روزها خاطر و خاطره ی مادر کمرم را می شکنم. این روزها ندیدن شکن آن زلفی که بایدش دید دست و دلم را می می می شکند  . . .
این روزها می شکنیم, به امید اینکه لااقل أبروی انسانیتی که همیشه در ارزویش بودم را حفظ کنم.

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ 
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ 
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا 
آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است  
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم 
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است 
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست 
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است 
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست 
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟ 
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست 
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟ 
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست 
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است؟ 
آن شد که بار منت ملاح بردمی 
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟ 
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار 
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است؟ 
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود 
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟

Wednesday, May 18, 2011

شرحی برای اینده

هزار بار گفته ام که حرف نمی اید. این بار باز هم می گویم با این فرق که گویی من هم تلاش را عملا متوقف کرده ام. نمی دانم که ایا فشار زمان بوده است و یا فشار این روزها . . . چیزی بیشتر از این روزها و ان روزها درگیر این حادثه اند. چیزی بیشتر از انچه از غدد ادمیزاد ترشح می شوند.

چیزهای بسیاری را متوقف کرده ام, از حرکات روشنی فزایی به مثل کتاب خواندن و موسیقی گوش کردن, تا آشپزی مرتب و یا ورزش و دیدن دوستان, .  . تا فکر کردن. زندگانی ام به شیوه ای کاملا یک دست به پیش می رود. بخشی از داستان مرتبط می شود شاید, به حضور این فرشته ی جوجه ی موفق استریل که این ۴۰ روزه ی اخیر در رکابش بوده ایم و الحق و الانصاف کم از حج عمره ای نداشت دیدن حضرتش.  بخش دیگر اما از تمام مستوری و مستی بود که در کناره ی این چهله ایستایی حادث شد, چنان که چشم در چشم ژولیت تمام مدت بر صحنه بودیم و به مدد زلف سیاهش  برقرار سکوت ماندم. 

حقیقت این است که گویی دست از تکاپوی بر صحنه هم برداشته ام. شاید که چشم هایم به دوردستها دوباره خیره مانده است که گویی از این درختان شکوفه ای به لطافت بهار سینه ی حقیر بر نمی خیزد. هنوز هم گاهی دلم معرفت ان شاخسار به صورت تر را می طلبد لکن که حیف, بهار من از حوصله ی جوانه های ناموجود فانی تر بود
سعی می کنم که بازهم قلمی کنم . . . برای خودم در سالهایی که نتایج این سال ها را درش می دانم . . .

Wednesday, April 20, 2011

امروز- اردی بهشت
 هزار قصیده برایت گفته ام
هر یک به یک مصراع

رگبار کلمه ها برتصویرت می خورند و کمانه می کنند

Monday, April 18, 2011

چه روزهایی این روزا . . .چه روزهاییه . . .چه شبهاییه . . . فقط توی ای فونم نت بر می دارم که بعدا شاید بنویسم. ساعت ها می ریزند هیچ, ادم ها هم میریزند . . .

Wednesday, April 13, 2011

این روزها تمام زندگی ام شده تراژدی .. شاید باید جایی بنویسم اش که فراموش نکنم که چه روزگاری گذرانده ام شاید هم باید که فراموششان کنم و تنها به اثرش به نا خوداگاهم بسنده کنم . . . باید و ای کاش که میشد جایی, در سینه ام را باز کنم و داد بزنم . . . در حال خسته شدنم . . .

Sunday, April 10, 2011

بی کلامی و درد

وقتی فکر می کنم که در مورد یک مثال خاص منظورم را رسانده ام, لحظه ای دچار این توهم می شوم که به طور کلی می شود که حرفها را منتقل کرد. می شود حرف زد و با حرف زدن چیزی بهتر می شود. این مخرب ترین تجربه ی انفرادی ام است, می دانی چرا؟ چون که این توهم برای ارتباط من با ادم های نزدیک حادث می شود . . . و وقتی که برای دفعه ی هزارم ناگهان متوجه این مسئله می شوم که با نزدیک ترین های زندگی ات, در این مورد خاص: مادرم, حرف مشترکی ندارم و حرف همدیگر را نمی فهمیم, اسمان که انگار برای دفعه ی هزارم بر سرم خراب می شود . . . انگار که همه چیز پوزخند می زنند, به من, به مادرم, به حس نزدیکی, به آن غربت که ای کاش نزدیک بودیم و غربت نبود, به این احساس که ای وای چه جالب ما می توانیم حرف بزنیم و به ان تعجب درونی بسیار ساکت که چرا ما سابق بر این با هم این قدر در جزییات حرف نمی زدیم . . . 

بعدش, تلاش مذبوحانه ی من شروع می شود برای آنکه توضیح دهم. تلاشی که انقدر مذبوحانه  و احمقانه است که ان پوزخند را به قهقه می رساند. مثلا مادرم بعد از مکالمه ای به نسبت سازنده در مورد آشنایی از فامیل و در پایان مکالمه می گوید که فلانی من ارزو دارم تو دکترا بگیری و من داغ می کنم که اخر مگر تو نمی فهمی که دکترا بسیار حقیر تر از ان است که در ارزوهای تو بیایید و مگر نمی دانی که هر چیزی جایگاهی دارد و تو نباید این قدر  . . که ندانی دکترا و ارزو هیچ نسبتی با هم ندارند . . و بعدش می گویم که هر چیزی ارزشی دارد و نباید بالاتر از ارزشش برای هر چیز پرداخت و دکترا هم همین طور است . . . و او می گوید چرا این حرف را می زنی و مگر بقیه نیستند که دکترا گرفته اند و تو یک نفر این قدر گیر و گرفتار ادراک هستی  . . .من هم به این بسنده می کنم که شما نیستی و نمی دانی و نمی فهمی حرف مرا چون که هر کسی تجربه های جداگانه ای دارد و البت از زور تناقض و سردرگمی داد می زنم . . . و  این داد زدن از خشم نیست اما  داد زدن ها, گویی همه ازار دهنده هستند. این ازار دهنده بودن است که من را بعدا به عجز و درد می اندازد, ان قدری که ارزوی مرگ می کنم
 . . .
سوال این است که تو چرا این قدر حساسی و حالا مادر حرفی زد تو چرا جدی می گیری . . . جوابش این است که من با این حس درونی نمی توانم مقابله کنم که حرف مادرم  برایم  خیلی مهم است و اگر چیزی از من بخواهد نمی توانم به خودم بگویم که نمی داند و می پرسد . . به هر قیمتی که باشد, حتی اگر که انجام ان چه به من ضرر می زند, می خواهم که به خواسته ی او برسم  . . تنها یک چیز است که قیمتش بالاتر است و آن, شرافتم است . . و حتی در آن صورت, بعد از آن که حرف مادر را زیر پا می گذارم, نفرت از خودم و این حس مزخرفی که اسمش را شرافت گذاشته ام, وجودم را می گیرد. 

حقیقت این است پسر جان, که مفاهیم بین شما با حرف منتقل نمی شوند, حرف مشترکی با هم ندارید, احساس مشترک زیاد دارید اما حرف مشترک ندارید, ان ها حرف تو را نمی فهمند و تو حرف ان ها را نمی فهمی . . .اشتراکی بین شما نیست  . . این حرف را من الان می فهمم و البت دردش و تناقضش تمام وجودم را می گیرد و منتظر می مانم که فراموشی بیاید و درد را ببرد. نکته این است کاشکی می شد که راه تکرار بر خطر ببندم . . اما اخر چه طور ممکن است خودم را, ان کودک درونم را , خودم را راضی کنم که با عزیزترین های زندگی ام حرف مشترکی نداریم.

 این می شود که غربت دیگر تبدیل به یک باید می شود, به یک انتخاب نه یک اجبار.

حالم از ایرانی های اینجا, به رغم حس دلسوزی که برای شان دارم, بیش از هر زمان دیگری به هم می خورد. مدل تازه ای از تحلیل رفتار ها ارایه خواهم کرد
 

Monday, April 4, 2011

She says . . .

پیغامت را پاسخ نمی دهم
به چشمک ها خیره می مانم
که مرتب می گویند
که تو با سه نقطه هایت با من حرف می زنی

در توصیف طنازی بودگی

پس طنز آن ستمگر عزیزی است که واقعیت را با بی حسی اثیری از پرده ی احساس رد و به درون ادراک تزریق کند. چنان که وقتی از لحظه بهت فرو شدیم از فرط حیرانی, خنده کنیم.

طنز همان دژخیم مهربانی است که دریچه را به ناگاه از زیر محکوم باز  می کند, که  گزینه ی دیگرش آن که به آرامی بالا کشیده گردد.
 

عشق, موسیقی, شراب, امید و خاطره طنزهای بزرگ زندگی من بوده اند. 

زندگی را, خود زندگی را, خود خود زندگی را, . . . و چه بسیا مردگی را, و چه بسا خود مردگی را, و چه بسا خود خود مردگی را  . .کسانی طنز خوانده اند و یا که طنز را چنان که مردگی و زندگی.

Friday, April 1, 2011

چنان که چشم گره گشایی از تو نیست

زان زمان که از دانه ام شکفته
جوانه
سبزه
بر خاسته به هفت خوان سین
 و ان گاه خمیده

و کنون که چشم به راه سیزده  نشسته

امیدم تنها این بوده که شاید  به دست خویش مرا گرهی بزنی


Sunday, March 27, 2011

بهت می زنم بهت می زنی بهت می زنی . .

 چه روزی بود امروز . . استخون سبک کردیم . . . سیگار فراوان, خوردن زیاد, هم دلی و هم پیمانی دو ادم یک دست . . . ظاهر سخت یکی دو دوست دیگه . . . .

چشمه ی نوش بود. جای من و تو خالی. جای ما خالی. 

از اون روزایی بود که الان که شب شده و من از فرط سیگار هنوز سرم گیجه, نگران این هستم که خدایا می خوای چی کار به سرم بیاری که اینجوری از زمین و زمون غرض می گیری و به من کمی خوش می گذرونی .  . چرا این همه فرصت اتفاق بد بود و باز هم به خوشی گذشت. اون پسر ایتالیایی و مسافر اشنای هم دل از ونکوور . ..شام عالی, قهوه ی عالی, قدم زدن عالی, شراب عالی, فیلم عالی,  . .. اش رشته و ساز عالی به زعم ترشیدگی ظاهر و باطن آن چند نفر

. . . خوب  انصاف هم همین بود که این چند نفر چنین کنند . . به جز ان نا هم راه نا هم دل خویشن پرست

Thursday, March 24, 2011

هرچند که تکراری اما دلتنگ, بی تاب . . . به روز افتابی



. . .
------------------
دیالوگ سطح اول این بود:
--من از فلانی انتظاری بیشتر از این داشتم
-- خوب چرا از کسی انتظاری داری؟

دیالوگ سطح دوم:
من از کسی انتظاری ندارم و طلبی ندارم اما احساسم ازده می شود و ابراز احساس می کنم (‌با ابراز انتظار فرق دارد)--
--خوب چرا ابراز احساسی می کنی که می دانی حقی برایش نداری

دیالوگ سطح سوم:
من حقی ندارم و ابراز هم نمی کنم اما خواهی نخواهی سرم فرو می افتد و گونه هایم بی رمق و چشم هایم خشک می شوند. . حالا سوال این است که ایا حقی دارم که چنین بشوم ؟  

Tuesday, March 22, 2011

بعد از یک سال شاید . . .ان قدر دلم برای ایران تنگ شد که ترک برداشت . . شکست

به کی بگم؟ به چی بگم؟ چی کارش کنم . . .دیگه تازه وارد نیستم که کسی دلش برام بسوزه . . دیگه این قد تازه وارد نیستم که فکر کنم کسی می فهمه چی می خوام بگم . . دیگه اینقد تازه کار نیستم که فکر کنم بشه گفت . . .

از اون تای خوردن پر از سبزیجات و کاغذهای ابی رنگ, . . از ان تای خوردنی که وعده ی داستان بهم دادی .. .از اون تای خوردنی که غمگین بودی . . . دلم پر از غم شد. کاش می شد که شایبه نبودن در خوردن غم ات . . . . . .

دستم کشیده شد به اشک گرم ادیب خوانساری . . . یک طرفش این قدر تکنیکه, یک طرفش این قدر شکستنی . . .چه مهری داشت این پسر میرزا عبدلا به این سازش . . 
این رو هم از دست خسروی شیرین دهنان گرفتم . . .نفس برام نگذاشته . . دل برام نگذاشته . . نفس برام نگذاشته .  . . .

Monday, March 21, 2011

سال نوشت

می خواهم دلم را برایت پست کنم
و به دنبال اداره ی پستی می گردم 
که بتواند بر مراسلاتش حک کند:
تنگ است,
سوخته حال است,
مجنون است,
شکستنی است

Monday, March 14, 2011

مثل انگشت فرشته

باران جان تو را به خدا تو را به هر انچه می پرستی قسم, دیگر بر شیشه ی من نزن. من واقعا دیگر نایی ندارم  . . . اشکی ندارم . . .اهی ندارم . . .

تو را به هر انچه دوست داری رحمم کن . . من دیگر جانی ندارم . .

حدیث ارزومندی در اوج

دست ها اکثرا سرد هستند اما دست های زیادی نیستند که تو, من, ارام به صورتمان می گذاریم. ان دست هایی که هستند, هستند, که از دورتر که می ایند ادم, شاید که من هم, ذوق می کند, صورت زخمی اش را کثیف اش را خاکی اش را خیس اش را زخمی اش را با نیمه لبخند زیر لبی تزیین می کند و عضلات صورتش کمی شل تر می شود و اب  پاکیزه ای انگار که با همان از دور امدن بر روی جراحاتش پاشیده می شود که خنکش کمی ارام می کند آزار نشسته بر دل ادم, شاید من, را.

دست های از دور امده, حق دارند سرد باشند. صورت ادمی زاد, شاید من, لکن, این را هنوز درست نمی فهمد. بهت زده می شود نه تنها صورت ادم که چشمش, دلش, ان جا به جا روح نداشته اش . . .

دستت سرد بود . بهت زده شدم. سکوت بر گرده ام نشست و هنوز نشسته است. در صبح ندمیده ی این روزی که چشم به راه افتابی نیستم و نبودم, در این نشسته بسته ای که به زنده ماندن هایی به اندازه ی یک روز بیشتر شادتر می شوم, باز هم انگار که شوق دلم بند نمی اید . . .سکوت را کنار می زند, من را در رختخوابم از این گوشه به ان گوشه می برد که بیدار باش . . . شوق می گوید که ان چیزی که این دو روز خواب و بیدارت بود را برای ان کسی که باید بداردش بفرست . ..می گوید که سکوت را کنار بزن. نمی گوید که خاطره ی سرما و بهت را چه کار کنم. نمی دانم, در این ساعت ۲:۳۰ صبح کدام طرف ... شاید حق داری و داشتی, شاید که هر انچه واقع است, حقیقتی است...

با این درفت  چه کنم

تسونامی یعنی انچه می برد خرابی ها را و عکس پاکیزه ای به جا می گذارد

حرف نمی زنم که شعری تراوش نکند. این روزها که حالم شعر است, زبانم شعر است, مشاعرم شعر است. این روزها هیچم نیست جز ادای یک انسان عادی و یک تصویر .. اصلاح می کنم, ادای یک انسان عادی و قاب یک تصویر. من دچار قاب شده ام. این روزها که افتاب در می اید, من  قاب می بینم و چنان که باران, من قاب می بینم و چنان که لگاریتم طبیعی, من قاب می بینم و چنان که سوپ ورمیشل, من قاب می بینم. 

من دیگر دچار قاب نیستم, قاب من هستم.

دلم برای درک کم ات ای خدای بزرگ و مهربان و بی شعور و عزیز می سوزد . . . عجز عاشقی را هیچ گاه درک نخواهی کرد, هرچند که من نمی خواهم اسلوب اخلاق را زایل کنم. باشد که پراپرتی ناز و نیاز ذره ای خدشه نیابد. با تمام این احوال, دلم برایت ای خدای بزرگ و مهربان و تنها و بی شعور می سوزد ...

من دچار خدا نیستم, خدا من هس . ..

Friday, March 11, 2011

به یمن شراب سفید

نامهربانی .  . . می دانی دختر جان, حتی به نامهربانی ات فکر هم نمی کنم که خیلی وقت هایش. انگار باید که چنین کنم و می کنم. منتظر که نیستم اما ان زمان شاید که دیر نباشد که به عشقم بنشینی و دستانت را با احتیاط غنچه کنی برای ان شکستنی که می خواهم درونت به امانت بگذارم. خداوند بزرگ عزیز و مهربان بی پدر مادر خراب بی همه چیز, با شما هم هستم
نمی دانم که چرا باید که اینجور باشد. چراهایش کمرم را می شکند. این اژدر کاکلک به سر چرا باید که من را ازار بدهد. چرا ان دوست مریم نشین باید که نوشتارش این قدر سرد باشد. چرا باید که چرا مادر اینگونه و این چنین و اینجا. چرا باید جواد اینجوری بشود. چرا من که فرهاد ؟ چرا که وفا ؟ چرا که جفا ؟ چرا تیشه که بر سینه؟ چرا  ما و موج سودا؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟

درست که می گوییم چرایی را نپرسید اما فکرش را بکن . ..  عدالتی در کار عدالتی در کار عدالتی در کار . . . نه که از درد بی تاب, که خسته شده ام . . .دوباره به قول امیر رنگین شتری عمل کرده ام . . بار زیاده بر دوشم گرفته ام . . .اخر لذتی دارد قمار بازی کردنش . . .می رویم و جوری می شویم . . به مثل قصه فحل شهریور ی بزهای ماده و  درد زایمان بهارانه . . هیچ سالی نمی اید که از سال پیشش از عبرتی بیاید.  . . پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن .  ...

unbearable lightness of being


Saturday, March 5, 2011

مارگوت وار

ما که نشسته ایم اینجا و به دور از گله ها
ما که همگن گشته ایم از جمع تنهایی مان
ما که امیدمان از دوردست های دود زده زوزه می کشد
ما که به رویا, راه پیش نداریم, پس نداریم, پیش نداریم
ما که در این, جا مانده ایم,
باشد که به رغم هشیوارگی, نیلوفرانه در شفق زندگی غوطه ور شویم

Saturday, February 26, 2011

Plea for Perfection

نمی دونم چی می خوام بگم فقط می دونم یه حال عجیبی ام . . هم دلم می خواد باشه هم می خواد تموم شه .  . می دونی؟ من داشتم فکر می کردم وااای چقدر چیزهایی رو فراموش کرده بودم . . .

من انگار از همه گریزونم . . . من از ابله های تو ایران گریزونم . . من از ابله های اینجا گریزوننم . . .من از ابله های توی دانشکده گریزونم . . . من انگار که از خودمم هم گریزونم . . .

عاشقانه های عیان . . . عاشقانه های عیان .  .

من از پاناروکس تو رد می شوم . . .من سوار بر اسب سیاه سیلاس . . من بی من و بی سر . . . کز سر خبر ندارم . . .خدایا پس کو رحمان ات . . . کو رحیم ات . . . بزززززنننننشششش ننه خراب رو . . . بگو برقص, می رقصم. . . بگو بمیر می میرم . .. سلامامون رو خداحافظی مون رو عشقامون رو تنهایی هامون رو . .
mon ange . . . mon ange . ..

هی . . . هیی . .. . ولی اخه چرا افتاد مشکل ها . . . من چی کار کنم . ..خوبه برم مثه نامجو سرخ بشم . ..هان خوبه ؟؟؟ دیشب که سرخ بود و بالا و پایین می رفت و می ترکید و ساکت بود و قلبش داشت وای می ستاد  . . .ای عرش کبریایی, بابا, اخه چیه پس تو سرت ... به اندازه ی عمرم داشت گریه می کرد . ..من با اسمون دلم نگاه می کردم . .می گفتم تقبل منا هذا القربان . . . بیا و تقبل کن . . . این نامجو خود خود داغونه  . ..اخه چرا .. اخه چرا . ..چی از جون ما می خوای اخه . . . حالا من یه جور اون یه جور بقیه یه جور . .. علیج, نگفتی کی بخونه کی سینه بزنه . . .سلامتی اون شیشه ای که جام ات رو بزنی بش

دلم می خواد که الان با این حالم مثل اون سال هایی تهران نشینی, که هدفونم تو گوشم بود .. داشتم با تمام این جزییاتی که واسه توی خواننده مهم نیست و برای من مثه بال پروانه و طوفان مهمه . . راه  می رفتم و بلند بلند بلند تو دلم گفتم اینقده بگردم دنبالت و بخونم و خودم رو به در دیوار بزنم که اگه در قفسم رو هم باز نکنی . . قطره اشکی از چشم خدا بچکه . . . قطره ی اشکی  از چش بی شرم ات . . .که اینجوری کردی با من و ما  .. .

Saturday, February 19, 2011

یه حس عجیبی بهم می گه صبر کن. به معنای واقعی کلمه هیچ ایده ای ندارم که چرا باید صبر کنم. هیچچچ ایده ای ندارم ... . بگذار کیس کلی رو بگم . . مثه محوطه ی تالارها که بود که وقتی بهش نزدیک میشدی مبایل کار نمی کرد, این هم اینجوریه که به محضی که بهش نزدیک میشه از داخل تمام سیستم های کنترلی ام از کار می افته . . . خیلی خفنه . .. .اصا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید ..  تمام فکرها فراموش میشه, تمام برنامه ها بی رنگ میشند . . .تمام کنترل ها از بین می رند .. .

تمام هنر من این است که به روش های که نه می توانم بگویم و نه-میتوانم بگویم ... . اشک را تا چند دقیقه در حدقه نگه دارم . ..و پاهایم را هم تا چند دقیقه سر پا نگه دارم . . .
 -------------
این ها می تواند یک توصیف از این روزها باشد ..  
------------
این روزها هوا بهتر شده. من شروع کرده ام به دویدن و باید بدوم. این روزها و البت کمی فراتر از این روزها, کمی امیدواری ام بیشتر شده است. می خواهم که کار کنم, می خواهم که مهربان تر باشم, می خواهم که زبانم نرم تر باشد, می خواهم که سنگ اندازی ام کمتر باشد, می خواهم که همه شادتر باشند,

این روزها پر است از خواندن تاریخ. این تاریخ خواندن ها ادم را پیر می کند و البته که در برابر بی نهایتی زمان قرار می دهد. تاریخ زمان را نرم می کند . . . 

-------
این ها می توانند توصیف دیگری از این روزها باشد
-------

درس و کار و مدرسه, اگر که بتوانم اندازه ی دقتم را تنظیم کنم, بسیار خوب می شود.  دیروز استاد استاد بزرگ از استانفورد امده بود. بعدش که کمی حرف زدیم و از تحقیق هایم پرسید گفت که تو گویا مغزت کمی تاب دارد و این را به شدت جدی گفت. گفتم مغز همه دارد اما انها تعریفی از " مغز بدون تاب" دارند, ولی من چنین تعریفی ندارم. به خودی خودش راضی هستم ازش.
می گفت که انباری از ایده ها داشته باشید. هر وقت خسته شدید, بروید کمی با ایده ی دیگر بازی کنید.  حرف خوبی زد باید فکری بکنیم. 
گفت که تئوری و مطالعه ی میدانی وقتی هر دو با هم باشند بسیار بسیار ارزشمندترند . . .پر فایده ترند . . . حرف خوبی زد.  
چقدر باهوش بود, سوال مردم را ناگفته می فهمید . . .
پیپرهای تاثیر گزار این تحقیق جدیدم را می خوانم. واقعا جالب است. این علم عجب چیز جالبی است. 

------
این می تواند توصیف دیگری از این روزها باشد
------

مه پیمانه است گهی پر گه نیم
تو به پیمانه نگنجی تو چو عمر زمنی
این زمانه چو تن است و تو در او چون جانی
جان بود, تن نبود, تن چو تو جان جان تنی


این دیگر اما توصیف نیست . . .

Sunday, February 13, 2011

از بودن و چرایی خسته شدم .  می خوام کمی چگونگی کنم. من می خوام بهتر بشم. بهتر

من باید صبور باشم. مودب تر باشم. من باید مراقب ازار دادن ادم ها باشم. من باید راه لعنتی این شفافیت و مهربونی لامصب  . ..رو پیدا کنم .  .
من می خوام زنده تر باشم. پر انرژی تر. فعال تر. من می خوام کار کنم. من می خوام چیزایی رو که می خوام بسازم رو بسازم. من می خوام طرحی نو در اندازم


حرفام یادم می ره جدیدا. شاید به خاطر اینه که دیگه اون قدا برام مهم نیستند

دارم فکر می کنم اون کسی که دروغ میگه, چه چیز بزرگی رو از دست می ده تا چه چیز کوچکی رو به دست بیاره . . .

Saturday, February 5, 2011

سلامتی

سلامتی همه ی سیگارهای بارون زده که  به زور نفس می کشند
سلامتی همه سلول های کیمیا زده که به زحمت می خندند
سلامتی همه کبدهای آب زده که به خنده آب می خورند
سلامتی همه ی دل های آفت زده که به امید سرپا می ایستند
سلامتی همه ی شیرهای یخچال زده ای که به خوش رویی بعد از تاریخ مصرف هم می مونند.


Tonight, Ladies and gentlemen, I am willing to dedicate my words to a gentle soul, with whom I used to be officially friend, but not any more I dare to say. Though, for some concealed reasons, I want to drink this cup to  his wealth and health.

حس وقتی سیگاری رو فوت می کنی زیر بارون که خاموش نشه و آتش سرعت می گیره تابه خط پایان برسه. می بینی که فوت بکنی یه جور   . . فوت نکنی یه جور . . .

Monday, January 31, 2011

قسم اول: پنجره در فریاد

باز آمدم و این بار با اسم تازه تری. به رغم و تبرک پریشانی ها, لکن هنوز در بنیاد و در سیرت حادث ناگواری رخ نداده است. روزها می گذرند. هنوز هم بعد از این حادثه عظیم عقرب نشان و شکستن های پی در پی که واقع شد نمی دانم که چگونگی حالم را ترسیم کنم.
فکر می کنم که این بار باز بعد از مدتها, نه که شرایطم بهتر بلکه اعتدال کرده ام, تفارق خپل و نینی را نه که کمتر کرده بلکه به سفره ی صلح نشانده ام. دنیایم نیز کماکان شگفت, اما جایش را افسون زنده بودن گرفته است و این نه کسر شان شگفتی که معتبر کردنش به همراهی کالبد حیات است. پس هدفم از نجات بار دیگر کمی فراتر رفته, این روزها می خواهم که انسان بهتری باشم و خوب بودن را تمرین کنم.

اینجا را نه ساکت که مسکوت نگه خواهم داشت. شما نیز چنین کنید.

خار ارچه جان بکاهد, گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی