حرف نمی زنم که شعری تراوش نکند. این روزها که حالم شعر است, زبانم شعر است, مشاعرم شعر است. این روزها هیچم نیست جز ادای یک انسان عادی و یک تصویر .. اصلاح می کنم, ادای یک انسان عادی و قاب یک تصویر. من دچار قاب شده ام. این روزها که افتاب در می اید, من قاب می بینم و چنان که باران, من قاب می بینم و چنان که لگاریتم طبیعی, من قاب می بینم و چنان که سوپ ورمیشل, من قاب می بینم.
من دیگر دچار قاب نیستم, قاب من هستم.
دلم برای درک کم ات ای خدای بزرگ و مهربان و بی شعور و عزیز می سوزد . . . عجز عاشقی را هیچ گاه درک نخواهی کرد, هرچند که من نمی خواهم اسلوب اخلاق را زایل کنم. باشد که پراپرتی ناز و نیاز ذره ای خدشه نیابد. با تمام این احوال, دلم برایت ای خدای بزرگ و مهربان و تنها و بی شعور می سوزد ...
من دچار خدا نیستم, خدا من هس . ..
No comments:
Post a Comment