Thursday, February 2, 2012

Thu, Feb 2, 2012 at 8:43 PM

این یک نوشته ی زنده است. یعنی همین الان دارم می نویسم اش. 

اول مقدمه‌: امروز پنج شنبه ست. ویک اند گذشته همون ویک اندی هست که با آبتین حرفم شد. شبش خونه آقا سعید و مهیا خانم بودیم. اقا خانم پیام رو دیدم. این هفته رزومه نوشته ام و کمی روی ریسرچ کار کرده ام و بیشتر البته رفتم با عباس ورزش . . .

امروز که پنج شنبه باشد بیشترش را ماندم خانه. پاهایم هنوز درد می کند. هو ای مت یور مادر دیدم. ساعت۳ با آزاده حرف زدم و بعدش آمدم به سمت دانشگاه.

در راه به خودم فکر کردم . . . به این که چقدر تنها مانده ام . . .و چقدر زندگی ام بدبختانه است . . . و حقیقتا اینکه خوشحال نیستم . . . مسئله تلاش نیست . . .مسئله شیوه ی زندگی است . . .من واقعا  الان کسی را که دوست داشته باشم کم دارم . . . حالا غرورش بخوان و یا هرچه, اما حال و حوصله ی اینکه کسی را, حتی کسی را که دوستش دارم, راضی کنم که من دوست داشتنی هستم را ندارم. در کوچه ی دد اندی قرار گرفته ام . . . ایا از این مسئله طبیعی تر وجود دارد؟ پس مسئله ای به این عادی نمایی چرا سخت می شود؟  . .. فراتر از آن, من از جایی که در آن قرار دارم هم خوشحال نیستم . . . واقعا, چنان که به زعفر هم گفتم, انگیزه ای ندارم که از رختخواب بیرون بیایم. حتی خوابم نمی اید . . .حتی چیز زیادی نمی خواهم . . .اینقدر که یک لیوان شیر بی چربی کفایت می کندم . . . اما انگیزه صفر است . . . صفر . .. .صفر . . 

همه ی این مشکلات, این دو مشکل, به این بر می گردد که شاید من زمانی  . . . شیوه ی حیاتم این شده است که حالا خوب یا بد, زیاد فکر کرده ام . . . و الان در فکر هایم گم شده ام . . .و راههایم را گم کرده ام . .. من بیست و هفت ساله ام...  .نمی خواهم که ناله کنم که پیر شده ام  . . . با اینکه دلم می خواهد این ناله را بکند چون حسم این است اما می دانم که این حرف چرتی است . . . این ها همه اش به شیوه ی حیات برمی گردد . . . من نمی دانم اما انگار دارم از شیوه ی حیاتم پشیمان می شوم . . . دردش دارد از جانم فراتر می رود و دارم از شدت درد از خواب بیدار می شوم .. . نمی دانم چقدر فرق است بین من و شیوه ی حیات من .. . به قول دیگر نمی دانم چقدر قابل تبدیل است ... من مانند وقتی هستم که می دانم جز کشیدن درد تغییر چاره ای ندارم اما هنوز می ترسم . . . من از پریدن و تغییر می ترسم . . . ای کاش کمی انرژی می داشتم قبل از هر چیزی . . . این به خدا انصاف نیست که ما همیشه این قدر با لنت ترمز تمام شده مجبور می شویم بر روی ترمز بکوبیم و فرمان را بچرخانیم . . .

انقدر وسوسه بودم که ای کاش می شد با مادرم حرف می زدم .. یادم امد که نباید با او این حرفها را بزنم . . . و یادم امد که ما سال هاست در روز و شب برعکس هم زندگی می کنیم 

حقیقتش را بخواهی, یکی دو قطره ی اشک هم از چشمم در پیاده رو چکید . . . اگر هم پوشانی پیپ نبود, معلوم نبود افکار عمومی سیاتل در موردم امشب بر سر میز شام چه می گفتند . . .

از اینکه ضعیف باشم و ناله از سر ضعف بکنم, بدم می اید . .متفرم  . . . اما شاید باید این را بشکنیم تا ادم بشویم  . . . چیزی شاید شبیه ببند گفتن علیج

گور بابای مثبت اندیشی . . . من امشب دردم رو آمده است . . . باید بروم سکوتی و اشکی . . . از بسکه غریبه ایم . . . .

Mon, Jan 30, 2012 at 9:37 AM

چه هفته ی سختی گذشت و چه اخر هفته ی سخت تری. جواب اسیری رو دادم و این درست بود. اما خیلی درد کشیدم تا به اون جواب رسیدم. 

.روزهای سختی می گذره. فک کنم به این دلیلیه که زمستونه و من حال زمستون روم تاثیر گذاشته. این ریسرچه گیر کرده, نامساوی که نشون بده, حالت چهار از حالت یک تولیدش بزرگتره . ..
کمی به دنبال شغل می گردم  اما خوب سخته. حالش رو ندارم. انرژی 


 محسن, درد رو فراموش نکن. 


پینوشت:‌نه الان که موقع پست کردنه و نه اون موقع که این رو نوشتم یاد به این پست قبلی نبود . . .خیلی جالب بود . .

Thu, Jan 19, 2012 at 2:00 AM



و خوب اره که مرا ترسی شفاف فرا می گیرد  . . . و خوب اره که اینجوری که هست, فکر می کنم که هیچ وقت در این وضعیت نبوده ام . . . و همین این, یعنی اینکه قبلا در همین وضعیت ؛هیچ وقت در این وضعیت نبوده ام؛ رو بوده ام . . . پس وضعیت تکراری می شه . . . . حالا مگه که من بخوام خودما خر کنم . . . اگه می شد چه می شد

تب ۴ روزه رفت, حبس سه روزه هم . . .   دیروز عصر که اومدم بیرون که برم سراغ  امینج, خیلی زمین و زمون برام تازگی داشتند, انگار دفه اول بود می رفتم تو اون کوچه , امینج با بازی که سرش در اوردیم خوشش  گذشت . . . . عملیات با موفقیت. 


هنوز ترس, ریشه در ریشه در ریشه در ریشه ی ما داره . . . ترس از خود برای بقیه . . . 


زیرنویس: نمی دونم استیر اینجا رو بلده یا نه, می خونه یا نه, خیلی هم مهم نیس, بیشتر برای خودمه که یادم نره. دیگه بسسه. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. من دیگه  کارم تموم شد. پاش بیافته ممکنه اشک تمساح هم بریزم, اما دیگه ریدی داداش. خیلی وقته می بایست که جل و پلاس ات رو یه کمی جمع می کردی, جل و پلاس جهنم, ادعا و افه و بزرگتری و حس تجربه و حکمت متعالیه و این همه فلان و اهن و تلپ رو . . .  حرمت رو ان بار ما نگه داشتیم , تو ریختی اش . . . هی عمو, یادت باشه که دوباره تو همون گودال نیفتی. ۲۰۱۲ قراره انگار هرس سیری بکنیم از این همه شاخه خشک مثل رفاقت. 

Sun, Jan 1, 2012 at 6:37 PM


" The future is scary but you cannot just run to the past because it is familiar. Yes, it is tempting." " but it is a mistake", said and Robin and Barini, how I met you mother! 

Sat, Dec 24, 2011 at 8:09 AM



چند بار نصفه شب بیدار شده ام . . گفته ام به خودم که لپ تاپ رو بردار و براش بنویس . .. و درستش هم به ظاهر همین بوده . . . اما چیزی, حسی,  . . .حسی هست که دلش برای تو می سوزه . . .به بهانه های مختلف این لپ تاپ رو از کنار دست من می زنه کنار  . . . تا اون جملات یادم بره . .. تا اون حس ها فراموشم بشه . ..

 .. . حرف هام یکهو عملیاتی دارند میشند انگار باورم دارم میشه دارم  باهات حرف می زنم . . .حرف هام مثلا داره میشه که می دونم که این حرفا به دستت نمی رسه 
یا مثلا اینکه می دونم که از بی شعوری ات نه ولی از نفهیدن ات بود که این کارا رو کردی . . و حتی اگه از نفهمیدن ات هم نبود , الان دیگه خیلی وقته که خودت رو تو قالب مخفی کردی . . .سر زیر برف . . .و من و هیچ کس دیگه البته که نمی تونه کاری بکنه . . . و البته تو هیچ وقت سرت رو نباید از زیر برف بیرون بیاری , با اون ذهنیت . . .و اون ذهنیت تا وقتی سرت زیر برف هست تغییر نمی کنه .. . . و الان دیگه یه قفل زدی رو برف . .. الان دیگه واسه ات نمی ارزه که  . . .
می بینی حرف هام عملیاتی پرکتیکال شده اند . ..

من هم زمان از تو متنفرم و عاشق ات هستم.  و تو البته کمتری نقشی در کل این داستان نداری. 

دیشب تا صبح, عروسی تو بود و من جلوی کوچه وایساده بودم. همه می مدند و می رفتند و من رو نمی دیدند و البته در خواب من هیچ مشکلی نداشتم . . .همه رو می دیدم و اصلا مهم نبود بقیه چی می گند . . . من فقط با یک نفر بودم که یادم نیست کی بود و البته نقش خاصی هم نداشت و فقط پشت سر و کنار من بود . . . و خواب, که البته گور بابای خواب . . .

هی بیدار می شدم و هی به خواب می رفتم و ادامه ی همون خواب . . . از جهت های مختلف  . . . حال من خوب نبود . . . .

بیدار می شدم و می مدم اه بکشم اما نفس عمیق می کشیدم و حواس خودم رو پرت می کردم . . . .و این اهتمامی که نیمه خوداگاه من داشت به اینکه من کاری نکنم  . .. نیمه خوداگاهی که معمولا خیلی بی خیال و بی حاله در ظاهر . . .

افتاب داره اروم اروم در می اد . . .حرف های من هم مثله خون آشام ها داره از بین می ره . . . 
------
برای اونایی که دارند از به عبارتی کنجکاوی جر می خوردند:‌این متن خطاب به یک دختر (‌به معنای جنسیت دختر )‌نیست .  .