Friday, August 24, 2012

موج سودا داریم موج خون هم داریم موج صفرا و موج بلغم نداریم. موج بر دار نیستند اینا. یواش یواش از اون زیر




دل درد

کلمه, مهجوترین کلمه, خود-نقیض ترین موجود, جامع ترین خیاطی که در کوزه است.

صبحگاهی

شرح صحیفه سجادیه و تشریح کتاب هایی است که زمانی از ملافیض کاشانی خواندم. حالش این بود که جا به جا بر کتاب های خودش حاشیه نوشته بود, شعرهایی که در تایید معنایی مستقیم مطلب نبودند اما ربط و معنی درستی داشتند . . انگار که نتوانسته بود شیدایی اش را در حین نوشتن مطلب جدی ترش کنترل کند. یک شیدایی خسته حال . . شعرهایش هم همین جور است توصیفات خیال انگیز پیچیده, به مثل سبک هندی که در عصرش شایع بود, درشان 
نیست. نرم و مهربان و قابل فهم است. زمان زبانش هم به زبان ما نزدیک تر است. ملا فیض کاشانی داماد ملاصدرا بوده. . . چنان هم نشینی معمولا اثرش پدید آمدن ساده شدن است, اگر که پیرو خودش شعورش از حدی بالاتر باشد و ذوب نشود. . . .شعر های ملا فیض صمیمی تر و خاکی ترند, وزن هایش سبک تر است. موسوی است بیشتر, تا عیسوی. به حال خسته ما می اید . . .

تو و آرام و پخته کاریها/ من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد/ دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب/ من و شبهای تار و زاریها
. . .

یه یه هفته پیش

این مثنوی الا ای آهوی وحشی خیلی عجیبه .  . هم مثنوی هست  . .هم نیست . . هم حافظ هست . . هم نیست . . . ترکیبش غیر خطی شده 

اول سلام احوال پرسی می کنه, بعد یه کم ناله می کنه, بعد یه قصه میگه بعد یهو داغش داغ میشه قاطی می کنه میییی ره بالا, بعد میگه لامصبا فکر کردین من چرا اینجوری ام . . .  بعد می گه کجا بودیم ؟ هان . . هممم .. . .همین دیگه, ایشالا خوب و خوش باشید, بپایید, از بیخ دیوار برید, دیوار هم حالش البته خرابه . . .قربونتون . . .  همینا دیگه 




خداییش مرام می زاره برنمی گرده بگه تو که حالیت نشد من چی گفتم برو گمشو ... این یه قلم رو یاد بگیر خدایی

یه وقتی دو هفته پیش

من همیشه تی شرت هام رو بر اساس کاربرد مرتب می کرده ام, تی شرت های ورزش, تی شرت های تو خونه, تی شرت های مدرسه, تی شرت های پلوخوری! 

این ویک اند که لباسام رو شستم و خشک شد و مرتبش کردم و چیدم تو کمد , دیدم بر اساس رنگ مرتب شون کردم 

:) 


Sunday, August 12, 2012

Pacific cove nights

این طرف بیخ صخره ها ما بودیم دور آتیش و ناله هاش, خنده و آهنگ ریتم دارش. اون طرف غرش اقیانوس. 

من یه ور, دور تر از آتیش, همون سمتی که باد دودها رو می زنه, که کسی نمی شینه, که  میشه دورتر نشست. زانو تو سینه. 

هی غرش اقیانوس و سکوت, هی صدای آتیش و سکوت, هی سر و صدا و صدای آتیش و اقیانوس تو بک گراند.


مردم بسکه اشکم چکید و بغضم نشکست. اسمم رو بگذارید غیرعادی, فلان بسیار. لامصبا من همینم که هستم. نمی تونم کس دیگه ای باشم. من نمی تونم برم کنار اقیانوس ارام بشینم و آتش هم روشن کنم و ادای عاقل ها رو در بیارم.  من به خدا دست خودم نیست. دیوانه شدم. همه هم فهمیدند.  من نمی دونم چی کار کنم.  از تنهایی و دریا و اقیانوس  .  از قدرت وهم می ترسم . . .می دونم منو می بره  . . . از اون ور هم جذبه  دیوونه ام می کنه . . . من نمی تونم اینجا تو جمع باشم. گذری و فلان نیست, من دارم ۱۲ ساعت بعدش, فردا صبحش اشک می ریزم و تو ساعت ۸ و خرده ای صبح, هنوز البته بقیه خوابند,  اینا رو می نویسم . . .  

نه روی رفتنم از خاک آستانه ی دوست
نه احتمال نشستن, نه پای رفتارم

ا  - من  - یجیب . . . ا- من . . . . ا- . . .من . . .ا- . . . ا- . .  ا






----------------------------------------------------
-- نوشته شدن این پست رو مدیون این تصمیم دروغ ورزانه من هستیم که قرار شد چیزی از آذربایجان توش ننویسم.  برای چنین دروغ بزرگی, اگر به جهنم نرم, بی انصافیه. 

دیشب

سیخ مارش مالون رو گذاشته بود روی آتیش .  . . که تمیز بشه, یه تیکه ی تپل مارشملو داشت جلز و ولز می کرد سر سیخ, شل شده بود . . . بی خیال داشت می شد. فقط کشش داخلی اش نگه اش داشته بود. می سوخت. من گریون وایساده بودم ببینم می افته روی آتیش ها یا که خودش رو نگه می داره اون بالا و همون بالا بخار میشه

اخرش هم ندیدم.

Thursday, August 2, 2012

همین الان

این وسط غم از کجا می اد؟ 

Mon, Jul 16, 2012 at 1:52 PM


استارت آپ بزنیم که وسیله بسازد که دیتکت کند که نارنج ها پوست کنده شده اند, سیگارها تمام شده اند, شب ها سحر شده اند, گذشته ها گذشته اند.
دست ها و لب ها و چشم ها و دل های بسیاری هستند که به این حوادث شرحه می شوند.
استارت داون را که بزنیم, مشتری هایمان شاهان عالمند. 

Thu, Jun 21, 2012 at 11:08 PM


اتیشم که به شور انتهایی می رسه, دست و پام رو جمع می کنم تو سینه ام  .. . پیچ می خورم توخودم

مثل بچه تو رحم مادر
مثل مرده های کوزه های قدیمی

Fri, Jun 1, 2012 at 10:34 AM


روزی  در شب نامه ها می نویسند: 
دو خیابان پایینتر از دلتنگی
 بر سر چهارراهی که صدای سوت زنجیر دوچرخه می فروشند
مردی خاطره اش را هوا کرد

------------------

همچو باروت نفس سوده به به باران
به تو نزدیکم و از عافیتم دور

Fri, Jun 1, 2012 at 3:08 AM


درخت  برگ و ریش و خاک دارد
 منِِ بی برگ, 
راستی و دوستی.
-- 

Wed, May 16, 2012 at 8:54 AM

مادرها شادشان, غمگین شان, خندانشان, گریانشان, آرامشان, لرزانشان, زنده شان, روزشان, شبشان, آزادشان, دربندشان, هیجان زده شان, مستاصلشان, متفکرشان, ساده شان, سالم شان, بیمارشان, شاداب شان, خسته شان, پیرشان, جوانشان, درگیرشان, بی کارشان, نشسته و ایستاده و خوابیده و بیدار شان, خوشحالشان, دلگیرشان و بود و حتی نبودشان, به طرز شگفتی - که چقدر "شگفت" و به طور کلی زبان می تواند حقیر باشد- شادمان و غمگین است. وقتی کسی می گوید مادر, آدم شایسته است به عظمت این مفهوم که به شیوه ای همزمان, شاد بشود و غمگین بشود و خندان و گریان و آرام و لرزان و غیره بشود . . . . باز هم هیچ ,که اعتبار همزمانی همه این صفات و توصیفات, به مادر بودن است.

Sat, Apr 21, 2012 at 8:40 PM


اومدم بزارم رو والت، دیدم مصلحت نبینی شاید که از پرده برون افتد راز :
نقل داره علی اقا. نقلش اینه که این جشنواره تار نوازان بود، بزرگداشت آقام علیزاده. این یکی برنامه اعلام نشده بود، به این شرح که این معاظمی که می بینی همین جوری اومدند و روی زمین نشستند و ساز زدند که در جوابشون آقا علیزاده اون بداهه ی اصفهانش رو زد. معاظم مذکور شاگردان ارشد حضرتش هستند، به این شرح که نفر یکی مانده به اخر دست چپ بانو صهبا مطلبی هستند . . . الغرض، هرچند که هیهات منٌا که این حرفا و این دیوار و این پرده ها و  این اسما، لکن، برای بقیه می گم: شعر و حس و حتی ختم حلق بریده ی آهنگ، عرضی داره خدمتتون علی آقا.


ما که از دستت خیلی راضی هستیم، یه کم هم از پرده بیایی بیرون، دیگه بهونه واسه شعر گفتن هم نخواهیم داشت. دیوونه ها گرده شون از سنگ محکم شده دلشون اما نازکه خیلی . . .  تولدت برا ما که خیلی مبارکه، حالا اصرار کنی شاید یه برشش رو به خودت هم دادیم.

Thu, Apr 19, 2012 at 7:45 AM

حالم نمی دونم چرا اینقدر بده. همه اش دارم کابوس می بینم شبا. اذیت میشم خیلی. نمی دونم چرا. 

Wed, Apr 18, 2012 at 1:34 AM

ادم انگار هرچه بشود باز هم از حرف بد دلش درد می اید . . .حتی اگر به رویش هم نیاورد ...به دلش می اورد


Mon, Apr 9, 2012 at 4:10 AM


این کمال گفت خدا حفظت کنه . .. من هم یکهو شروع کردم به با خدا حرف زدن  ... با اشک . . . برا سروش بعد برا محمدحسین بعد برا هرکی نیاز داره بعد برا میترا بعد برا بابا مامانم dبعد برا نرگس . . . .

یه وضی ... کف کردم .  ..

Thursday, March 22, 2012

Thu, Mar 22, 2012 at 1:27 AM

بعضی وقتها باز هم شک می کنم . . .که چرا اینجوری است . . .بعد یادم می آيد که خوب نوروز است . .. فقط ساکت است

Wed, Mar 21, 2012 at 3:38 PM

اقاجان بدان, تو هم ادم معمولی هستی که می شود بهت توهین کرد. اگر کسی به تو توهین کرد, اتفاقی فراتر از یک توهین خاصی نیافتاده است. تو پادشاه یا خر خاصی نیستی که توهین کردن به تو معنای خیلی بیشتری داشته باشد. به همه می شود توهین کرد به تو هم می شود توهین کرد. ناراحت شدی ایرادی ندارد اما قاطی نکن . . .اسمان به زمین نیامده است . . ."به من توهین می کنی؟؟؟"  این من را با تاکید نخوان. بله اقاجان به تو توهین می کنیم. هیچ چیز عجیبی هم نیست ... هیچ اتفاق خارق العاده ای هم نیافتاده است . . . نمی خواهد به کسی درسی بدهی . . . این همه درس دادی . .. یکی چند بار هم درس ندادن را امتحان کن . . . طوری نمی شود . . .

Wed, Mar 21, 2012 at 7:12 AM

این عید خیلی دلم گرفته . .. دو سه روزه .. .به خونه هم زنگ نزدم .. . . جلوی بقیه فیلمم رو بازی کردم اما هی هم سعی کردم که جیم بزنم که  تابلو نشه . . . خیییلی دلم گرفته . . . اصلا نمی دونم چرا . . . عیده اخه . . . خیلی هم مهم نیست که عیده اما معمولا اینقده دیگه دلمون گرفته نبود . . . شاید چون اولین عید کاملا تنها بود . . شاید به خاطر این فال حافظ لعنتی بود ( زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد)‌ . .. . . شاید به خاطر اون نیت لعنتی (‌ عید دیگه سال دیگه کیا هستند کیا نیستند . . .منتظر چی باشیم تو این سال )‌ . .. شاید ترکیب جفتش (‌ دل بر دلدار رفت, جان بر جانانه شد ) . . . 

این روزها این غرورم رو بیشتر می بینم . ..قشنگ حس اش می کنم . . . می بینمش . . . عجب چیزیه . . .  من واقعا خیلی زیاد ازش دارم . . . نمی خوام تابلو کنم و اقدام انقلابی بکنم . . . اما خوب, خدایی خیلی چیز موثری هست . . . شاید باید کم کم کم کم کم کم کم کم کم کم کم کم کم کم کم . . . .  نمی دونم. . .. نمی دونم 

من راجع به خودم شبیه به یه امپراطوری فکر می کرده ام  . . . باید یاد بگیرم که شبیه به یه کشور فکر کنم . . . حتی یه کشور کوچیک . . .  با توان محدود, قاعده ی محدود . . . اسمارت اس بازی ممنوعع  . . . این واقعیت بلند مدت روزگاره ...هیچ چیزی غیر عادی بزرگی بلند مدت نیست .  . . 

Wed, Mar 7, 2012 at 1:31 AM

امشب سه شنبه است ساعت فلان شب که فردایش با تد برای امتحان جنرالم میتینگ دارم

امشب انگار کن که فهمیدم چرا باید ادم حرفه ای باشد و صورتش را بپوشاند . . .چرا باید حرفش را نزند و رفتارش حرفه ای باشد . . .یکجورهای انگار که به همان علت است که ما گام ماژور داریم و ماهور داریم و بیشتر ترانه ها برای ان گام و ان دستگاه هستند و این ترکیبات دیگر به مثل اصفهان و دشتی و فلان .. کی بشود , کجا بشود  . . که به صدا در بیایند . . .که ان هم باید در خفا باشد و پوشیده باشد و اهلش باشد و غیره . . .

حالا این حرفه ای بودن هم همین است. بی دلیل نیست که نصف بیشتر دنیا حرفه ای هستند . . .. یکهو کلیک کرد . . .

Tue, Mar 6, 2012 at 1:16 PM


این سوال تو ذهنمه. کدوم یکی از این کارها نشان دهنده ی منه. امروز ۶ مارچ هست و الان ساعت ۱:  عصر و نیم ساعت دیگه یه نفر یه کار مهمی می کنه. من کاری به کار اون ادم ندارم. باهاش حرفی ندارم.  برام بی ارزش تر از این حرفاست که بخوام ازش متنفر باشم و از این حرفا . . در عین حال می خوام براش ارزوی موفقیت بکنم و دلم می خواد این ارزو رو بهش منتقل بکنم چون این واسه ی اونه و دلم می خواد که با ارامش خوبی به سمت کاری که می خواد بکنه پیش بره. من من می گه که تلفن رو بردار و یه تکست بزن بگو گود لاک. محسن تجربه دیده می گه که حرف نزن. این آدم بعدا با تاکید بر این مسئله دوباره تو رو منیپولیت می کنه و ازت سو استفاده می کنه و تو رو تحت فشار قرار میده. بی شعور بازی در می اره و از عمد یا از رو نفهمی آزارت می ده . . . حرف نزن. 

الان که نوشتم می فهمم که این چیزی که محسن تجربه دیده می گه درست هس و شبیه همون چیزی هس که علیج می گه و فلان و فلان . . . اما این کار, من نیست . . . 

نمی دونم ... 


جالب اینه که الان که اومدم این نوشته رو به خودم ایمیل کنم یکی از ادم هایی که جیمیل پیشنهاد می ده روی ایمیل باشند ایشونند. گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست . . . 

Tue, Feb 28, 2012 at 2:03 PM

من خیلی احمقم که از الان اعصابم خرد اونی شبی هست که این پسره قراره با زنش بیاد ما بریم دور هم یه شام بخوریم؟ 
الان الگرو ام. دارم رو این مدل  تی ار کار می کنم. 

Sat, Feb 25, 2012 at 10:10 AM

در سیه بیشه هوا باز و بهاری شده است,  کودک قصه ی ما باز فراری شده است
نفس خشک زمان و دل بی تاب زمین, نرم و گرم از نفس سبز قناری شده است
نور سر ریز شد از تاج سد سربی ابر , عشق در زیر و زبر ساری و جاری شده است
بوی اسفند ز تقویم چمن نقلی داشت , که آتش منقل گل گونه عذاری شده است
در میان گل و مل,  جای رفیقم خالی است, تا بببیند که چه طور رقص مجاری شده است
این هوا عاریت و زود گذار است ولیک, دل ما خوش به همین گشت و گذاری شده است
شوق می اید و من هیچ نمی اندیشم, کنتور عاشقی ام  چند هزاری شده است
چایی و بارش باران و دل عاشق من, شمع و پروانه و گل بازنگاری شده است
دل من, باز کن آغوش به برگشت بهار, رفت و برگشت کنون رسم و قراری شده است

Thu, Feb 23, 2012 at 9:48 AM

ادم می نویسه ولی فقیه به انگلیسی  . . .بعد دلش به یه دلیل دیگه می لرزه . .

Thu, Feb 23, 2012 at 9:47 AM

دور می شوی و نقشه ی زمین // نرم نرم // جای پای بودن تو می شود.

من شبیه این شعر رو یه جایی دیدم و تو ذهنم رفت و بعدش یه کم دستکاری اش کردم. اگر قضیه کردیت مردیت اینا شد, کل کردیت ما همون اقا یا خانم اولیه. 

Mon, Feb 13, 2012 at 10:52 PM

زمان غریبی است این ولنتاین. من هیچ وقتی به رسمیت نمی شناختمش. حداقل ان زمانی که می بایست, نکردم.  الان, پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

شاید این یک بیماری باشد, اما من گاهی که سخت تنها افتاده ام, فکر می کنم چه کسی می توانست الان کنارم باشد  .  . . کسی که کنارم باشد و دوستم داشته باشد و دوستش داشته باشم و الخ. جواب هرچه باشد فرقی ندارد. تنهایی باقی می ماند.

کاش می شد داد بزنم ای خدا اشتباه کردم و این نفرین برداشته می شد اما حیف که چنین راه میان بری وجود ندارد. باید خراب کرد و از نو ساخت. این کار اما, کمی تا قسمتی غیر ممکن به نظر می اید. 

یادم آمد که عمر کوتاه است . . . .

Sun, Feb 12, 2012 at 7:12 AM


شب زنده نگه مون داشت. ساعت شش و خورده ای بود. هوا هنوز تاریک. من مونده بودم بعدش چی میشه. هوا بعدش روشن تر شد. خعلی باحال بود.

در کف/حسرت/بزرگداشت/عظمت/خفونت/پاکی/ زیبایی/ توصیف ناپذیری/.... عریانی

Thu, Feb 2, 2012 at 10:28 PM

دلم برای خودم می سوزد . .. به چیز خوبی که می رسم ذوق می کنم بروم بگذارمش روی فیس بوک یا در استتوس جی میل


Thursday, February 2, 2012

Thu, Feb 2, 2012 at 8:43 PM

این یک نوشته ی زنده است. یعنی همین الان دارم می نویسم اش. 

اول مقدمه‌: امروز پنج شنبه ست. ویک اند گذشته همون ویک اندی هست که با آبتین حرفم شد. شبش خونه آقا سعید و مهیا خانم بودیم. اقا خانم پیام رو دیدم. این هفته رزومه نوشته ام و کمی روی ریسرچ کار کرده ام و بیشتر البته رفتم با عباس ورزش . . .

امروز که پنج شنبه باشد بیشترش را ماندم خانه. پاهایم هنوز درد می کند. هو ای مت یور مادر دیدم. ساعت۳ با آزاده حرف زدم و بعدش آمدم به سمت دانشگاه.

در راه به خودم فکر کردم . . . به این که چقدر تنها مانده ام . . .و چقدر زندگی ام بدبختانه است . . . و حقیقتا اینکه خوشحال نیستم . . . مسئله تلاش نیست . . .مسئله شیوه ی زندگی است . . .من واقعا  الان کسی را که دوست داشته باشم کم دارم . . . حالا غرورش بخوان و یا هرچه, اما حال و حوصله ی اینکه کسی را, حتی کسی را که دوستش دارم, راضی کنم که من دوست داشتنی هستم را ندارم. در کوچه ی دد اندی قرار گرفته ام . . . ایا از این مسئله طبیعی تر وجود دارد؟ پس مسئله ای به این عادی نمایی چرا سخت می شود؟  . .. فراتر از آن, من از جایی که در آن قرار دارم هم خوشحال نیستم . . . واقعا, چنان که به زعفر هم گفتم, انگیزه ای ندارم که از رختخواب بیرون بیایم. حتی خوابم نمی اید . . .حتی چیز زیادی نمی خواهم . . .اینقدر که یک لیوان شیر بی چربی کفایت می کندم . . . اما انگیزه صفر است . . . صفر . .. .صفر . . 

همه ی این مشکلات, این دو مشکل, به این بر می گردد که شاید من زمانی  . . . شیوه ی حیاتم این شده است که حالا خوب یا بد, زیاد فکر کرده ام . . . و الان در فکر هایم گم شده ام . . .و راههایم را گم کرده ام . .. من بیست و هفت ساله ام...  .نمی خواهم که ناله کنم که پیر شده ام  . . . با اینکه دلم می خواهد این ناله را بکند چون حسم این است اما می دانم که این حرف چرتی است . . . این ها همه اش به شیوه ی حیات برمی گردد . . . من نمی دانم اما انگار دارم از شیوه ی حیاتم پشیمان می شوم . . . دردش دارد از جانم فراتر می رود و دارم از شدت درد از خواب بیدار می شوم .. . نمی دانم چقدر فرق است بین من و شیوه ی حیات من .. . به قول دیگر نمی دانم چقدر قابل تبدیل است ... من مانند وقتی هستم که می دانم جز کشیدن درد تغییر چاره ای ندارم اما هنوز می ترسم . . . من از پریدن و تغییر می ترسم . . . ای کاش کمی انرژی می داشتم قبل از هر چیزی . . . این به خدا انصاف نیست که ما همیشه این قدر با لنت ترمز تمام شده مجبور می شویم بر روی ترمز بکوبیم و فرمان را بچرخانیم . . .

انقدر وسوسه بودم که ای کاش می شد با مادرم حرف می زدم .. یادم امد که نباید با او این حرفها را بزنم . . . و یادم امد که ما سال هاست در روز و شب برعکس هم زندگی می کنیم 

حقیقتش را بخواهی, یکی دو قطره ی اشک هم از چشمم در پیاده رو چکید . . . اگر هم پوشانی پیپ نبود, معلوم نبود افکار عمومی سیاتل در موردم امشب بر سر میز شام چه می گفتند . . .

از اینکه ضعیف باشم و ناله از سر ضعف بکنم, بدم می اید . .متفرم  . . . اما شاید باید این را بشکنیم تا ادم بشویم  . . . چیزی شاید شبیه ببند گفتن علیج

گور بابای مثبت اندیشی . . . من امشب دردم رو آمده است . . . باید بروم سکوتی و اشکی . . . از بسکه غریبه ایم . . . .

Mon, Jan 30, 2012 at 9:37 AM

چه هفته ی سختی گذشت و چه اخر هفته ی سخت تری. جواب اسیری رو دادم و این درست بود. اما خیلی درد کشیدم تا به اون جواب رسیدم. 

.روزهای سختی می گذره. فک کنم به این دلیلیه که زمستونه و من حال زمستون روم تاثیر گذاشته. این ریسرچه گیر کرده, نامساوی که نشون بده, حالت چهار از حالت یک تولیدش بزرگتره . ..
کمی به دنبال شغل می گردم  اما خوب سخته. حالش رو ندارم. انرژی 


 محسن, درد رو فراموش نکن. 


پینوشت:‌نه الان که موقع پست کردنه و نه اون موقع که این رو نوشتم یاد به این پست قبلی نبود . . .خیلی جالب بود . .

Thu, Jan 19, 2012 at 2:00 AM



و خوب اره که مرا ترسی شفاف فرا می گیرد  . . . و خوب اره که اینجوری که هست, فکر می کنم که هیچ وقت در این وضعیت نبوده ام . . . و همین این, یعنی اینکه قبلا در همین وضعیت ؛هیچ وقت در این وضعیت نبوده ام؛ رو بوده ام . . . پس وضعیت تکراری می شه . . . . حالا مگه که من بخوام خودما خر کنم . . . اگه می شد چه می شد

تب ۴ روزه رفت, حبس سه روزه هم . . .   دیروز عصر که اومدم بیرون که برم سراغ  امینج, خیلی زمین و زمون برام تازگی داشتند, انگار دفه اول بود می رفتم تو اون کوچه , امینج با بازی که سرش در اوردیم خوشش  گذشت . . . . عملیات با موفقیت. 


هنوز ترس, ریشه در ریشه در ریشه در ریشه ی ما داره . . . ترس از خود برای بقیه . . . 


زیرنویس: نمی دونم استیر اینجا رو بلده یا نه, می خونه یا نه, خیلی هم مهم نیس, بیشتر برای خودمه که یادم نره. دیگه بسسه. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. من دیگه  کارم تموم شد. پاش بیافته ممکنه اشک تمساح هم بریزم, اما دیگه ریدی داداش. خیلی وقته می بایست که جل و پلاس ات رو یه کمی جمع می کردی, جل و پلاس جهنم, ادعا و افه و بزرگتری و حس تجربه و حکمت متعالیه و این همه فلان و اهن و تلپ رو . . .  حرمت رو ان بار ما نگه داشتیم , تو ریختی اش . . . هی عمو, یادت باشه که دوباره تو همون گودال نیفتی. ۲۰۱۲ قراره انگار هرس سیری بکنیم از این همه شاخه خشک مثل رفاقت. 

Sun, Jan 1, 2012 at 6:37 PM


" The future is scary but you cannot just run to the past because it is familiar. Yes, it is tempting." " but it is a mistake", said and Robin and Barini, how I met you mother! 

Sat, Dec 24, 2011 at 8:09 AM



چند بار نصفه شب بیدار شده ام . . گفته ام به خودم که لپ تاپ رو بردار و براش بنویس . .. و درستش هم به ظاهر همین بوده . . . اما چیزی, حسی,  . . .حسی هست که دلش برای تو می سوزه . . .به بهانه های مختلف این لپ تاپ رو از کنار دست من می زنه کنار  . . . تا اون جملات یادم بره . .. تا اون حس ها فراموشم بشه . ..

 .. . حرف هام یکهو عملیاتی دارند میشند انگار باورم دارم میشه دارم  باهات حرف می زنم . . .حرف هام مثلا داره میشه که می دونم که این حرفا به دستت نمی رسه 
یا مثلا اینکه می دونم که از بی شعوری ات نه ولی از نفهیدن ات بود که این کارا رو کردی . . و حتی اگه از نفهمیدن ات هم نبود , الان دیگه خیلی وقته که خودت رو تو قالب مخفی کردی . . .سر زیر برف . . .و من و هیچ کس دیگه البته که نمی تونه کاری بکنه . . . و البته تو هیچ وقت سرت رو نباید از زیر برف بیرون بیاری , با اون ذهنیت . . .و اون ذهنیت تا وقتی سرت زیر برف هست تغییر نمی کنه .. . . و الان دیگه یه قفل زدی رو برف . .. الان دیگه واسه ات نمی ارزه که  . . .
می بینی حرف هام عملیاتی پرکتیکال شده اند . ..

من هم زمان از تو متنفرم و عاشق ات هستم.  و تو البته کمتری نقشی در کل این داستان نداری. 

دیشب تا صبح, عروسی تو بود و من جلوی کوچه وایساده بودم. همه می مدند و می رفتند و من رو نمی دیدند و البته در خواب من هیچ مشکلی نداشتم . . .همه رو می دیدم و اصلا مهم نبود بقیه چی می گند . . . من فقط با یک نفر بودم که یادم نیست کی بود و البته نقش خاصی هم نداشت و فقط پشت سر و کنار من بود . . . و خواب, که البته گور بابای خواب . . .

هی بیدار می شدم و هی به خواب می رفتم و ادامه ی همون خواب . . . از جهت های مختلف  . . . حال من خوب نبود . . . .

بیدار می شدم و می مدم اه بکشم اما نفس عمیق می کشیدم و حواس خودم رو پرت می کردم . . . .و این اهتمامی که نیمه خوداگاه من داشت به اینکه من کاری نکنم  . .. نیمه خوداگاهی که معمولا خیلی بی خیال و بی حاله در ظاهر . . .

افتاب داره اروم اروم در می اد . . .حرف های من هم مثله خون آشام ها داره از بین می ره . . . 
------
برای اونایی که دارند از به عبارتی کنجکاوی جر می خوردند:‌این متن خطاب به یک دختر (‌به معنای جنسیت دختر )‌نیست .  .