Sunday, August 12, 2012

Pacific cove nights

این طرف بیخ صخره ها ما بودیم دور آتیش و ناله هاش, خنده و آهنگ ریتم دارش. اون طرف غرش اقیانوس. 

من یه ور, دور تر از آتیش, همون سمتی که باد دودها رو می زنه, که کسی نمی شینه, که  میشه دورتر نشست. زانو تو سینه. 

هی غرش اقیانوس و سکوت, هی صدای آتیش و سکوت, هی سر و صدا و صدای آتیش و اقیانوس تو بک گراند.


مردم بسکه اشکم چکید و بغضم نشکست. اسمم رو بگذارید غیرعادی, فلان بسیار. لامصبا من همینم که هستم. نمی تونم کس دیگه ای باشم. من نمی تونم برم کنار اقیانوس ارام بشینم و آتش هم روشن کنم و ادای عاقل ها رو در بیارم.  من به خدا دست خودم نیست. دیوانه شدم. همه هم فهمیدند.  من نمی دونم چی کار کنم.  از تنهایی و دریا و اقیانوس  .  از قدرت وهم می ترسم . . .می دونم منو می بره  . . . از اون ور هم جذبه  دیوونه ام می کنه . . . من نمی تونم اینجا تو جمع باشم. گذری و فلان نیست, من دارم ۱۲ ساعت بعدش, فردا صبحش اشک می ریزم و تو ساعت ۸ و خرده ای صبح, هنوز البته بقیه خوابند,  اینا رو می نویسم . . .  

نه روی رفتنم از خاک آستانه ی دوست
نه احتمال نشستن, نه پای رفتارم

ا  - من  - یجیب . . . ا- من . . . . ا- . . .من . . .ا- . . . ا- . .  ا






----------------------------------------------------
-- نوشته شدن این پست رو مدیون این تصمیم دروغ ورزانه من هستیم که قرار شد چیزی از آذربایجان توش ننویسم.  برای چنین دروغ بزرگی, اگر به جهنم نرم, بی انصافیه. 

No comments:

Post a Comment