Saturday, October 8, 2011

یکی داستان است پر ز آب چشم

می دانم که زمانمان گذشته است  .  . . می دانم که تقصیر کسی نیست . . .می دانم که تقصیر هیچ کدام تان نیست . . .می دانم که کمتر کسی تان جرات دارد بیاید بگوید های اقای دیوانه بفهم که من عوض شده ام  .  تو هم عوض شده ای . . .دیگر حرفی برای گفتن نداریم . . .اصلا این بی حرفی ربطی به این ندارد که روزگاری چقدر نزدیک بوده ایم . . .ایا تو از سلطان و مجید موتورساز و مُری نزدیک تر بوده ای .  . آنها در زمان شان دفن شدند چون که نتوانستند پا به پای زمان ما بیایند و یا ما تند رفتیم . . .از هم عقب افتادیم . . . نه که دوست نداشته باشیم شان اما خوب, خاطره اند, نه ادم . . .

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از آبستن چمن وی از تو خندان باغ ها

این حرف ها را به خدا من می فهمم اما چه کنم باز هم دلم تنگ می شود . . .نه که برای شما, نه برای خودم . . .برای نمی دانم چه دلم تنگ می شود . . . من اخر این را هم انصاف است ایا که از دست بدهم . . . خدایم را دادم, چشمانم را دادم, عشق ام را دادم,  حب به نشعه ی فهمیدن و فلسفه را دادم, کوه و طبیعت را از دست دادم, اقبال جمع را از دست دادم . . حال مانده بود این دو سه صورت . . . که چه سال و ماهی ببینم شان . . .توهمی بیش نبودند . . . راهه ایمیلی, خطه چتی, شش ماهگان زنگی, عمر نشان دیداری . . . و حال هم همین را دادن . . . پدر و مادر در صف بعدی اند . . .

می خواهم بخوانم که قدحی دارم و در کف به خدا تا تو نیایی هله  . . . اما بر این داستانم زار زارم ابر بهار می آید . . . سال ها سال ها از پی هم بیاییند تا یکی بیاید و بگوید که هی  . . .هی  . . این کشته ی فتاده به هامون شهید توست . . . منی که نمی دانم شهید چه هستم . . . این ظلمات . . .

بر این نوشته زار بگرییید . . . حلقه ی به جا مانده ای در میانه ی بیابان که هشیار شده است . . .

Tuesday, October 4, 2011

قدری سبزی تازه

بعد از مدت ها, این امروز است که درست و درمان در این فضا در حال نوشتنم. بعید است کس دیگری فهمیده باشد اما مدت ها بود که مطالبم نوشته شده را در راهی فکر کرده بودم و بعدش ایمیلشان کرده بودم تا بعدها در اینجا قرارشان بدهم. این را نه از باب خوانندگان که از مهر خودم می گویم که سال های آتی اینجا را می خوانم .. . خودم جان, بدان که پاییز ۲۰۱۱ که بود, که تو شک کرده بودی که ای داد ۲۰۱۱ همان ۱۳۹۰ است, و اخر ان تابستان سابقش, تو حتی در بلاگ ات هم نمی نوشتی . . . نه که حالش نباشد . . نه که حس اش نباشد ... نه که نوشتنی نداشته باشی . . . فکر کنم که زندگی را بیرون از فکر و فضا دنبال می کردی . . . فکر کنم که بی حرکت تر بودی و البته زنده و نه مرده . . نشسته بودی و تماشا می کردی . . .

الان از سر کلاس می آیم, دو تا سکشن . . . و قبلش از رایتنیگ سنتر که رزومه را ادیت کنیم  . . و میانش از پست آفیس,که  برای نسیمی که سو ی شم  یران  وز ان است بسته های پاد علی نشان بفرستم و یکی لیوان کوچک . .. 

شاید حرف ناگفته ی اصلی که در ذهنم است این باشد که بلند بگویم اشتباه کرده ام . . . حقیقت این است که این چیزی که من فکر می کردم آن قدر مهم است هیچ مهم نبوده است. .. البت این کمی بی انصافی است اگر بگویم هیچ . . .اما انقدر هست که بگویم به اندازه ای مهم بوده است که یک مدل, یک برداشت ازعالم . . .من, البته, هنوز نمی توانم دنیا و انسان ها را جور دیگری تصور کنم . . . من هنوز هم فکر می کنم که صداقت شرط اصلی و لازم رستگاری است . . . لکن این از ضعف من است که دنیا را همین یک مدل می بینم . . . همین ضعف را یافتن یعنی که من باید ارام ارام و در ناخودآگاه به دنبال راه های دیگری خواهم بود . . . مدل های دیگر  . . و کسی چه می داند .. شاید یک روزی بدون مدل . . . 

ای خود عزیزم, ای عزیز دلم که تو را بیشتر از همه ازار می دهم, که چون من به من نزدیکی و من هیچ این نزدیکی را احساس نکرده ام و آن را قدری نگفته ام . . . ای من عزیز که سال های آینده این ها را می خوانی . . دلم برایت تنگ می شود و زود باشد که دیدار کنیم و این بار تو تنها دست خط من را می خوانی و آنقدر من تو هستم که فراقت ما را هیچ حس نخواهی کرد . . من منی هستم که در تو تنیده است . . .در آن سوی خاطراتت که هیچ کس را یارای دست اندازی نیست . .  .من عزیزم, برایت بگویم که فهمیده ام که مهر و صدق هر دو مهم هستند .. . آن قدر که هیچ گاه قرمه و سبزی مزه ی قرمه سبزی نمی دهند ... و من اینجا می بایست که هر دو را داشته باشم ...این می بایست, برخلاف کثرت می بایست های قبلی, هیچ بار اجبار ندارد  . . روزی می اید و من ارام هستم تا بیاید, که من هر دو را با هم داشته باشم ... و آن روز شاید که سومی را بیابم . . . 

چقدر تنم درد می کرد برای محبت  . . . و چقدر هشیار بودم در کمال خماری  جنس خراب نخورم . . . و هیچ من دریوزگی نشایدم . . . و هیچ نخوردم و نمی خورم . . . و چقدر تنم درد می کرد برای محبت . . . 

چقدر به فکر سروش هستم . . . و چقدر جای من خالی است که از محبت, از انچه که دارم که چندانی نیست, سیرابش کنم . . .

اگر می شد که هر ادمی برای خودش علامتی و صوتی داشت که نشانگرش بود, به مثال پرچمی و یا نمادی . . . شاید که صوت من این بود:

. .. هلا . . . هلا . . .

Monday, October 3, 2011

از دردی که می کشیم

چه روزی است امروز  . . . اخبار در نهایت خویش

از یک طرف مری,  از یک طرف نهال . . .

فرشته ای وارد شده است. من این فرشته را ندیده بودم . . نشنیده بودم . . .نشناخته بودم ... دروغ چرا . . . جا خوردم . . . از این همه غریبه که منم  . . . و البت در خیل صدها غریبگان دیگر . . . ظلم بالسویه عدل است حکما . . . بالسویه ؟
این گفتگویی است بین من و تنهایی دل. هیچ کس به این گفتگو چیزی بدهکار نیست . . . سوال این است و البت که این سوال به قدر یک سال آب می خورد. حقیقت این است که محبت ما یک طرفه است. آیا مشکلی دارد محبت یک طرفه؟‌ خیر... هر کس از دریچه ی دلش آب می خورد . . . بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه . . . محبت یک طرفه مشکلی ندارد . . . فقط کار نمی کند . . . ساستین ابل نیست . . . در بلند مدت به زمین می زند . .  .به عبارت دیگر یا خودت از روی عقل و شعور درستش می کنی یا که خودش از روی طبیعتش درست می شود . . . راه دوم قدری خون و خونریزی اش بیشتر است . . .  حالا فرقش در چیست؟‌ اهان فرقش در راست انگاشتن اش است . . . فرق است بین آن اولیایی که می گذارد خودت ذره ذره ذره بفهمی (‌یا که نفهمی ) و انکه مستقیم در چشم ات می گوید . . . در هر دوی این حالات یک پترن تکرار شده است . . . هر دو به عشق دیگری متمایل شده بودند . . . این شاید دلیل آن باشد که دیگر وقتی برای ظاهر سازی برایشان نمانده است و شاید دلیل بر این باشد که چیزی عمیق تر در جانشان به خوشی خلیده است و من دیگر تجربه ی اول دوست داشتن شان نباشم. در عمل این دو سناریو به یک نتیجه می رسند اما با خاستگاه جداگانه ای: یکی این است که " هیچ وقت هیچ چیزی نبوده است" و دیگری این است که "چیزی بود اما تمام شد"  . . . یکی را ژندگی باطن انسانی می سازد  ... دیگری را حقه ی روزگار ... و نتیجه در واقع این منم که از توهمات متعدد بیدار می شوم و حبابش در صورتم می شکند... به قول آن دوست, والنربل هستم ... حفره های امنیتی محبتی ام این روزها باز باز است. . . . آماده برای در کشیدن هر ناجنسی

نشسته ام به خواندن بلاگ ابن نهال از دست رفته . . . چقدر احساسات مشابه  . . . چقدر موسیقی مشابه می بینم . . بین من در آن روزهای خاکستری و این نهال دردآشنا ... این روزها که "وایت بلنس" مان روز "کاستوم" است . .. .

دار مکافات

تو نگاه ات را از من می دزدی
بی بی سی شهرت نگاه ات را از تو
تیتر زده است : کلاشینکف, کشنده ترین سلاح دنیا

نصفه شبی : یا ایها المدثر

if you are a sleepless in Seattle on duty, get up and watch the window's view. There is a perfectly orchestrated symphony being played out there.

این جوریاس

سن از من گذشته است اما من از سن نگذشته ام. به خودم نگاه می کنم ۲۷ ساله شده ام. اخلاقم هم بیست و هفت ساله شده است .  . . من اما تمام حال های کودکی ام را دارم . . اما تمام اینها در من می ماند . ..من در دلم دست کودکم را می گیرم و دور حوض می دوانمش در حالی گه از شوق بی خود شده است . . .  . . .

آنچه دیگر مهم نیست


فلان جان سلام،

اگر یه مقداری وقت داشته باشی با هم صحبت کنیم.
بهم خبر بده لطفا.

ممنون
بسیار

 --------------------
سلام بسیار جان,

جدا از تعجب, وقت همیشه هست. عصر ها و یا شب ها از این تا حدود اون شب به وقت ما برای من مناسب است. اگر که وقت دیگر, قابل هماهنگی است. کما سنت مسبوق, تلفن م به طور عادی ساکت است, مگر که قرار و خبر خاصی باشد.

هین سخن تازه بگو تا -بلکه به قدر اپسیلنی- دو جهان تازه شود

تمنا

-- فلان

a redundent episode

Wandering in San Francisco area, I met this brilliant traveler/couch-surfer lady. She hosted me for a night and showed me around the neighborhood. We had dinner at a wonderful Mexican restaurant and attended a punk concert in a local bar and most importantly, we talked about variety of subjects.

I like dogs and so does she and not surprisingly, we came across this topic. I did not ( still do not ) have much of professional information about these sweet fellas so she started telling me about different breeds and their main characteristics. She mentioned there is this class of dogs called "working dogs" who need a duty to be charge of or they need to be played with in a regular basis. She, then, mentioned this specific breed that entertains himself if no one plays with him, like, he would throw the ball and run and take it back all by himself. This breed is also one of the smartest, or even " the" smartest, breed ever.

Trying to analyze  this breed's behavior, my friend continued: " imagine how would it be if you were a dog. You would have a human brain trapped in a dog body. You'd kick  the other dogs ass easily because you were the smart guy , however, it wouldn't be much fun. You'd be "a dog", after all. "

Motion-less, speech-less and breath-less, I failed to follow the rest of our dialog. That night, I had a dream that I was sitting on the curbside of an abandoned street, sharing a cigarette with a pair of gloomy eyes and the wind.

http://vimeo.com/27949634  ( 18+)