Monday, September 5, 2011

سگ خوانی

در سگ خوانی سه درس برایم امده است. اولینش از  دست علیج بود: سگ ها هرچه باهوش تر باشند, بی وفا ترند

دومی و سومی اش را از هوست کاوچ در شهر خورشید و فرانس گرفتم. حرف از این شد که من سگ دوست دارم. سارا گفت که ایا می دانی که چه نژادی از سگ را می خواهی ؟‌گفتم نه. گفت نکته همین است که با انتخاب نژاد سگی که دوست داری می توانی خلق و خویش را تا اندازه ی خوبی پیش بینی کنی و ارتباطت را برنامه ریزی کنی و حتی زمان نگه داری (‌زمان مرگش) را پیش بینی کنی. البت این انتخاب نژاد همیشه آگاهانه نیست و می بینی که ادم ها به طور کلی می روند و سگی را از روی قیافه اش انتخاب می کنند که خلق اش سازگارشان است. این رفتار را در انتخاب همسر در ادم ها هم می بینی و نکته این است که بهتر است که بروی و بک گراند ژنتیکی طرف را چک کنی و قص علی هذه! و جالب این است که این نکته را بیشتر صاحبان سگ ها منکر می شوند

نکته ی سوم این است که حرف از رده ای از سگ ها شد به نام ورکینگ داگز که به وجود امده اند تا کاری انجام دهند. همین رده هستند که باید سرشان را گرم کرد مگرنه قاطی می کنند. سارا گفت فلان مدل سگ تنها مدلی هست که اگر باهاش بازی نکنی خودش سر خودش را گرم می کند . . توپ را برای خودش می اندازد و می رود می اورد . . .این مدل سگ باهوش ترین مدل سگ است . . . سارا در همین لحظه اضافه کرد:‌ فکرش را بکن  که یک ادم را در جلد سگ بیندازند.  فکر کم همین تو را در جلد سگ بیندازند . . . راضی و ستیسفای نیستی. . . در نهایت سعی می کنی به نحوی سر خودت را گرم کنی . . .

من به این فکر هستم که بروم این سگ مفلوک را پیدا کنم, سیگاری برایش روشن کنم, بر شانه اش بزنم و بگویم:‌ رفیق جان درکت می کنم. من هم به اشتباه در این قالب افتاده ام.


پی نوشت:‌درس این است که چاره ای نیست . . باید به نحوی سر خودم را گرم کنم . . .شراب تلخ مرد افکنی وجود ندارد . .حتی جک دنیل

ابوسعید

یک نیم رخت الست منکم ببعید
یک نیم دگر ان عذابی لشدید
بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت
من مات من العشق فقد مات شهید

شب بخوان - دیر نوشت

ما صبح می نویسیم که نوشته شود . . شما شب بخوان که خوانده شود.

اتفاق جالبی افتاده است. اتفاق این است:‌ من در ناپایداری ام پایدار شده ام. دیگر احساس عدم تعادل نمی کنم. دیگر از عدم تعادلم ناراحت نیستم. دیگر چیزی حس نمی کنم.

نمی دانم این اتفاق به تصادف افتاده و یا که از عمد. مسلم که قدری از عمد هم درش بود. من داشتم از خودم و تاریخم انتقام می گرفتم, با فراموشی. قدری اش را در همان خپلونینی نوشتم. ان مقداری بود که می شد توضیحش داد . . .

هرچه که بیشتر تلاش می کنم که به اجتماع انسانی برگردم, کمتر پیدا می کنم. . .  واقعا مانده ام که ایا باید کلا رها کنم یا که خیر . .. حقیقت اینکه اگر انتحار معنایی و منطق و مصداقی داشته باشد, من به عینه معنا و منطق و مصداقش هستم.


من در دیوانگی ام پایدار عاقل شده ام. دروغ چرا؟ از این حالتم می ترسم چون که هیچ نمی شناسمش

چون برسی به کوی ما/ خامشی است خوی ما/ چون که ز گفتگوی ما/ گرد و غبار می رسد