Sunday, July 31, 2011

اینجوریاس

سوته دلان:‌
تنهایی تو و اون توفیر داره . . .مثله تنهایی من و خدا . . خدا هم تنهاست . . .

سهراب:
  --چرا گرفته دلت مثل اینکه تنهایی
 - چقدر هم تنها 
این خارجی ها دو تا کلمه دارند:‌lonely و alone
فرقش اینه که تنهایی نشستی داری یک کاری می کنی و حالی هم خوب می کنی, بعد طرف واسه یه کاری می اد دم در خونه ات و میره- ۱۵ ثانیه از اول تا اخر- بعد می ایی تنها . . هیچی دیگه . . بعدش هیچی 

سهراب سپهری می گه چی : چقققققددددرر هم تنها . . .بعله.

Saturday, July 30, 2011

در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم من است

یک هفته است که رسیده. من هر بار در اتوبوس یا آخر شب بین معادله تایپ کردن ها و چایی خوردن های دراز کش روی زمین, بازش می کنم, کمی می خوانمش, کمی فکر می کنم, رو به سقف بر می گردم, با خودم رو به سقف بحث می کنم, بعدش اصلا که انگار چیزی یادم بیاید باز به شکم بر می گردم و کتاب را باز می کنم و صفحه ی اول را باز می کنم و نمی دانم, شاید خنده ای می زنم و چشمم برقی می افتد و دستی به صفحه می کشم  . . .نمی دانم , از انجایی که صفحه ی اول را باز می کنم یادم نمی اید تا وقتی که به هشیاری برگردم و چه بسا که در این زمان چندین بار رو به سقف بشوم و خیال ببافم و بعدش باز به شکم برگردم .  . .

در هشیاری معلق بعدش, چند بار سعی کردم شعر برایت بگویم, یا نقاشی کنم, یا نثری بنویسم یا حتی عکسی بگیرم . . همه را گفتم و کردم و نوشتم و گرفتم . . . اما نشد . .  هیچ تقریبی از حق مطلب هیچ جوره ادا نشد . . . دلم نگاهی می کرد به خودش و هیچ نمی امد که هیچ کدام شان را برایت بفرستم. . .

همین. این را برایت نوشتم که بگویم منتظر نمان. از من کلمه ای به دستت نمی رسد, نمی تواند برسد, که بگوید چیزی از تو به من رسیده است.

گشتم, بسکه بود,
 نگرد, بسکه هست

Wednesday, July 27, 2011

وحی

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد

Tuesday, July 26, 2011

هالو . .. hollow . . .

مي خواهم ات چنان كه شب خسته خواب را
مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
بي تابم آن چنان كه درختان براي باد
يا كودكان خفته به گهواره تاب را
بايسته اي چنان كه تپيدن براي دل
يا آن چنان كه بال پريدن عقاب را
حتي اگر نباشي مي آفرينمت
چونان كه التهاب بيابان سراب را
اي خواهشي كه خواستني تر ز پاسخي
با چون تو پرسشي چه نيازي جواب را؟


------------------------
حالا برو بالاتر . . .  و تمام عبارات را, از حداقل یک درجه بالاتر, خالی  تماشا کن . . .

Monday, July 18, 2011

حالم بد است. مریضم. سردرد و دل درد و بدن درد خسته ام کرده است. از طرفی دلم مراقبت و اسایش می خواهد . . .کسی که باشد و  کمک کند که اکنون که از سفر پنج ساله ام به ناگهان بازگشته ام , کمی غبار راه از سر و تن و دل بگیرم . . . از سمت دیگر می گویم که درد را بکش که بدانی با اتش بازی و خمار چه دردی دارد

با فر ها حرف زدم. حرف های جالب و خوبی رد و بدل کردیم. امشب دوباره باز هم ان ابشار را دیدم. ان هم حرف های خوبی به من زد. فکر می کنم که حرف ها دارد تا اندازه ای همگرا می شود . . .

خنده ام می گیرد که با تمام دردی که دارم باز هم به فکر همگرایی هستم . . .شده ام به مثل تمام ان محقق هایی که همیشه مسخره شان می کرده ام . .





حرف های جالبی با صا و فک و مرض امام زاده داوود زدم. کاشکی که می شد فیض روح القدسی باز مدد می فرمود . . .این روزها چقدر بی توان هستم .  . .

Saturday, July 16, 2011

جهت ثبت در تاریخ

به ازای هر اپسیلن امید حاضرم هر هزینه ای که متعلق به خودم است, که شامل سایرین و ارزشها نمی شود, را بپردازم و بفهم که من به مفهوم اپسیلن و هر و کسر شان واقف هستم

این جمله ی بالا از دهان و ذهن من خارج شده است. .
پیر شدم تا کشفش کردم  . . الان اما ارزشش را دارد. دیگر در عوض خیالم راحت است . . .

استیت منت

خوب, این هم گذشت. اخرین پرده ی مستی ۴-۵ ساله مان هم افتاد. اینجا قرار نیست مویه کنم.

از جمله ی گذشته ها, هشیار در میانه مستان نشستن خیابان ۱۵ است.  از جمله ی دیگر گذشته ها, شجریان شنیدن و حسرت خوردن و احساس عمیق گرفتن است. این هم تمام شد. از جمله ی شروع شده ها, مست در میانه ی سابقا مستان امروزه روز هشیار نما است. این را هنوز نمی دانم چه کنم. از قرار معلوم قرار ندارند که دیگر مستی کنند, نه در عموم که حتی در گوشه ی خاص.  تصمیم شان بر اساس شواهدشان این است. همه شان هم هستند از راستین بگیر یا شکوی و یا حتی سر سلسله ی توبی انگبین. نمی دانم, از دو حال خارج نیست. یا که من هم به اینجا می رسم که روزی که دیگر به دنبال مستی نگردم و شبیه به ایشان بشوم و یا اینکه باید یاد بگیرم که تنهای تنها باشم. یعنی روح مشترکی هم حتی نباشد. تصورش دردناک است. با تازه مستان نمی توانم هم نفسی کنم. فرق است بین ان ها که مستی را به انتها رسانده اند و  یا که کنار گذاشته اند و یا که چون من هنوز در پی اتش هستند, و انانی که تازه مستی کردن یاد می گیرند. همین است که گزینه ها یا برگشت به حالت خمار است و یا انفرادی مطلق مطلق مطلق. 
ان چه پیش رو است از چند حالت, هنوز خارج نیست: یا که کار خواری به شیوه ی مطلق که شیوه ی اهالی بازنشسته ی خمارخانه است, یا که سرگردانی مطلق که هنوز چگونگی اش را نمی دانم, یا که طرح نویی زدن در این اب و هوای فعلی. دانسته هایم این است که باید هرچه زودتر از این جا بروم. کجا و چگونه اش را نمی دانم اما زمان رفتن رسیده است. کار زیاد بخشی از داستان است که ان را هم هنوز نمی دانم چگونه . . .

 خلاصه اش این است: من هنوز نمی خواهم بشینم. من هنوز بیشتر می خواهم. من هنوز به نقطه ی انتهای ادراکم نرسیده ام. تنهایی متفاوت, گم شدن متفاوت, محیط و ادم ها و اخلاق و مرام متفاوت, اهداف متفاوت. راه عزیز لطفا خودت من را در اغوش بگیر.
خط اخر هم دستمال تکان دادن برای انچه که بود است:‌ دلم برای خیابان ۱۵ و شکوی و راستین و سیگارهای ابتدای معرفتم و کوری و  شاگردهایم و دلتنگی های خیابان او و شجریان های کوچک و تمام لحظه های خپلونینی در غربت و دلتنگی ها و رقصیدن های روی دوچرخه و پیاده به کنار تیرهای چراغ برق و ستون توی اتاق و تلاش های اشپزانه و دپ زدن های پر از رخوت و سستی و   . . . تنگ خواهد شد.

Thursday, July 14, 2011

لوحه به ندای مشغول به سر بازی

 ...."
من هنوز قدم می زنم, زمین و زمان را با سر انگشتانم لمس می کنم, به چشم سگ ها و پوست ادم ها و درخت ها خیره می مانم  . . . من هنوز بوی خاک را دوست دارم  . . .خیلی دوست دارم . . . ندا جان, دلم به شیوه ای تاریخی برای خاک تنگ شده است . . اینجا خاک نیست . . .یا اسفالت است و یا خاک مقوی برای باغچه  . . . دلم برای انکه بشینم روی خاک و انگشت هایم را داخل خاک بکنم قنج می رود . .

اینجا دوچرخه سواری می کنم . . . سرعت که می گیرم باد بر روی کمرم ضرب می گیرد . . . سرعت که زیاد می شود می نشینم روی زین . . دست هایم را باز می کنم . . .هوس می کنم که از روی دوچرخه بپرم هوا را بغل کنم . . .هوسش سنگین است, به سختی جلوی خودم را می گیرم که نکنم ... من با صدای ترمز هایم, به خدای ناموجود قسم, که دوست شده ام, با هم اواز می خوانم در سر پیچ ها و جیغ می زنیم در اخر سرازیری ها . . . من به شوخی مرتب هوایی که از روبرو می اید را گاز می گیرم و بعدش هوا می پیچید و دور گردنم می رود و در گوش هایم فوت می کند و کلاه ایمنی ام غری می زند . . .. ندا جان, گریه ام دارد به روی سینه ام می چکد اینجور که دراز کشیدم ام و لپ تاپم به روی پایم است ... دارند دندانم را می کشند . . . دندانی که ریش اش در روحم هست
". . .

Thursday, July 7, 2011

من - بی من- نوشت


من واقعا می بینم که هیچ چیز فرقی نمی کند  .. . من در طول زمان نگاه می کنم . .  .من زنده ها را می بینم من مردگان را می بینم . .. من بی رنگی تمام به جز ان یک ریسمان نازک رنگی را می بینم . . . من ریسمان نازک رنگی را می بینم . می گیرم . ..ریسمان من را می می را ند . .. . اگر الان نه پس کی ؟

من جدی جدی  صاف صاف روی تختم خوابیده ام و به صدای فروغ فرخزاد جدی جدی گوش می دهم  . .به خدا قسم که دیوارها منحنی شده اند . . . به خدا قسم که زمان منحنی شده است. به خدا قسم سایه ها, سقف, خاطره ها منحنی شده اند . . .به خدا قسم نور از لای پرده ها به روی سقف منحنی است . . .
به خدا قسم که همه ی اینها را می بینم ...


و می دانیم که اینها همه صاف هستند . . .من منحنی شده ام در وجودم .. .من نوار موبیوس شده ام . . . گریه ای موبیوسی ام می اید . . گریه ای با ابعاد فرار کرده

من خواهش می کنم .. .من التماس می کنم . ..شما را به خدا به هرچه که دوست می دارید . . . به هرچیز که دوست دارید .. .من از این زندگی  .  . .مرا ببرید ..  شما را به عظمت انحنا سوگند . .

من از غصه ی پدرم و درد مادرم قبل از انکه بمیرند بیم دارم . .. . من نمی دانم امشب در راس چهارراه روزولت و پنجاهم چرا ترمز کردم .. .چرا  . . . می دانم چرا . . . چون نامردی بود . . . اما خداییش انصاف نیست از دست دادن چنین فرصتی . . .


تصورش هم سرشار از لذتم می کنم .. غمم را می برد.. .گرمم می کنم . . . خوشحال و ارامم می کند .. . به مثل ان شربتی که ملکه ی سرمای نارنینا به ان پسرک داد .  . .یا به مثل ان شربت راز فال ورق  . . یا به مثل یک جرعه که هزار علت ببرد . . . کاشکی نیستی  ... این هم خواستن پس چرا کاری نمی کند . . .چرا نمی ایی . . .بگذار بر قلبم تمرکز کنم . .. اهای اقای مهربانی که دلت برای من می سوزد . . خواهش می کنم بار دیگر امتحان کن .. .تقاضا می کنم . . .بگذار دردش من را بگیرد و تمام بشوم . . . خواهش می کنم . . .خواهش می کنم . . .

مرا به وسعت این بیقراری‌ام بشناس
هنوز مانده که شب‌های من، پگاه شود
این همه امادگی برای مرگ . . . حالا رسید . . . شبیه هیچ کدام یک از امادگی ها نبود . . . .

شامی که تاریخش مهم نیست . . .

سکوت بعد از ناامیدی عجبی است.

چه چیز است که توان مقابله با این مردن را داشته باشد . . .شعر نیست, شراب نیست, اهنگ نیست, طبیعت نیست, سیگار نیست, شمع نیست, حتی دوستان نیست, گویی که هیچ. آن راهی است که به مونا می گفتم, باید که تنها برود . . . . ..

همین است . . .همین .. باید قدم در نداشتن, نبودن گذاشت .. فی الواقع نتیجه ی مستقیم پراپرتی اول است: استقلال معشوق. 

به من گفته  اند زندگی کن. سابق بر این هم نمی دانستم. الان نه شرایط بدتر است و نه بهتر. تنها یک سوال است: چگونه؟

کاشکی که گریه امان ات  ندهد کمال من . . .