Thursday, July 7, 2011

من - بی من- نوشت


من واقعا می بینم که هیچ چیز فرقی نمی کند  .. . من در طول زمان نگاه می کنم . .  .من زنده ها را می بینم من مردگان را می بینم . .. من بی رنگی تمام به جز ان یک ریسمان نازک رنگی را می بینم . . . من ریسمان نازک رنگی را می بینم . می گیرم . ..ریسمان من را می می را ند . .. . اگر الان نه پس کی ؟

من جدی جدی  صاف صاف روی تختم خوابیده ام و به صدای فروغ فرخزاد جدی جدی گوش می دهم  . .به خدا قسم که دیوارها منحنی شده اند . . . به خدا قسم که زمان منحنی شده است. به خدا قسم سایه ها, سقف, خاطره ها منحنی شده اند . . .به خدا قسم نور از لای پرده ها به روی سقف منحنی است . . .
به خدا قسم که همه ی اینها را می بینم ...


و می دانیم که اینها همه صاف هستند . . .من منحنی شده ام در وجودم .. .من نوار موبیوس شده ام . . . گریه ای موبیوسی ام می اید . . گریه ای با ابعاد فرار کرده

من خواهش می کنم .. .من التماس می کنم . ..شما را به خدا به هرچه که دوست می دارید . . . به هرچیز که دوست دارید .. .من از این زندگی  .  . .مرا ببرید ..  شما را به عظمت انحنا سوگند . .

من از غصه ی پدرم و درد مادرم قبل از انکه بمیرند بیم دارم . .. . من نمی دانم امشب در راس چهارراه روزولت و پنجاهم چرا ترمز کردم .. .چرا  . . . می دانم چرا . . . چون نامردی بود . . . اما خداییش انصاف نیست از دست دادن چنین فرصتی . . .


تصورش هم سرشار از لذتم می کنم .. غمم را می برد.. .گرمم می کنم . . . خوشحال و ارامم می کند .. . به مثل ان شربتی که ملکه ی سرمای نارنینا به ان پسرک داد .  . .یا به مثل ان شربت راز فال ورق  . . یا به مثل یک جرعه که هزار علت ببرد . . . کاشکی نیستی  ... این هم خواستن پس چرا کاری نمی کند . . .چرا نمی ایی . . .بگذار بر قلبم تمرکز کنم . .. اهای اقای مهربانی که دلت برای من می سوزد . . خواهش می کنم بار دیگر امتحان کن .. .تقاضا می کنم . . .بگذار دردش من را بگیرد و تمام بشوم . . . خواهش می کنم . . .خواهش می کنم . . .

مرا به وسعت این بیقراری‌ام بشناس
هنوز مانده که شب‌های من، پگاه شود
این همه امادگی برای مرگ . . . حالا رسید . . . شبیه هیچ کدام یک از امادگی ها نبود . . . .

No comments:

Post a Comment