Monday, July 18, 2011

حالم بد است. مریضم. سردرد و دل درد و بدن درد خسته ام کرده است. از طرفی دلم مراقبت و اسایش می خواهد . . .کسی که باشد و  کمک کند که اکنون که از سفر پنج ساله ام به ناگهان بازگشته ام , کمی غبار راه از سر و تن و دل بگیرم . . . از سمت دیگر می گویم که درد را بکش که بدانی با اتش بازی و خمار چه دردی دارد

با فر ها حرف زدم. حرف های جالب و خوبی رد و بدل کردیم. امشب دوباره باز هم ان ابشار را دیدم. ان هم حرف های خوبی به من زد. فکر می کنم که حرف ها دارد تا اندازه ای همگرا می شود . . .

خنده ام می گیرد که با تمام دردی که دارم باز هم به فکر همگرایی هستم . . .شده ام به مثل تمام ان محقق هایی که همیشه مسخره شان می کرده ام . .





حرف های جالبی با صا و فک و مرض امام زاده داوود زدم. کاشکی که می شد فیض روح القدسی باز مدد می فرمود . . .این روزها چقدر بی توان هستم .  . .

No comments:

Post a Comment