Wednesday, May 18, 2011

شرحی برای اینده

هزار بار گفته ام که حرف نمی اید. این بار باز هم می گویم با این فرق که گویی من هم تلاش را عملا متوقف کرده ام. نمی دانم که ایا فشار زمان بوده است و یا فشار این روزها . . . چیزی بیشتر از این روزها و ان روزها درگیر این حادثه اند. چیزی بیشتر از انچه از غدد ادمیزاد ترشح می شوند.

چیزهای بسیاری را متوقف کرده ام, از حرکات روشنی فزایی به مثل کتاب خواندن و موسیقی گوش کردن, تا آشپزی مرتب و یا ورزش و دیدن دوستان, .  . تا فکر کردن. زندگانی ام به شیوه ای کاملا یک دست به پیش می رود. بخشی از داستان مرتبط می شود شاید, به حضور این فرشته ی جوجه ی موفق استریل که این ۴۰ روزه ی اخیر در رکابش بوده ایم و الحق و الانصاف کم از حج عمره ای نداشت دیدن حضرتش.  بخش دیگر اما از تمام مستوری و مستی بود که در کناره ی این چهله ایستایی حادث شد, چنان که چشم در چشم ژولیت تمام مدت بر صحنه بودیم و به مدد زلف سیاهش  برقرار سکوت ماندم. 

حقیقت این است که گویی دست از تکاپوی بر صحنه هم برداشته ام. شاید که چشم هایم به دوردستها دوباره خیره مانده است که گویی از این درختان شکوفه ای به لطافت بهار سینه ی حقیر بر نمی خیزد. هنوز هم گاهی دلم معرفت ان شاخسار به صورت تر را می طلبد لکن که حیف, بهار من از حوصله ی جوانه های ناموجود فانی تر بود
سعی می کنم که بازهم قلمی کنم . . . برای خودم در سالهایی که نتایج این سال ها را درش می دانم . . .