Tuesday, June 28, 2011

نُقل منقلب شب

هیاهوی در من نه به وجود می اید نه از بین می رود, بلکه از شکلی به شکلی و از صورتی به صورتی نقل مکان می کند . . . روزها مخفی اش می کنم در کار, درس, متلب, کد, نوشته, غیره . . . عصرها در چایی, ورزش, همراهی با بچه ها . . .شب ها, اما شب ها, می شود تپش . . . روی سینه ام تا صبح می خوابد. 

امشب دلم به طرز عجیبی برای جواد, برای جای جواد, برای جای ان جوادی که روزگاری بود, . . . تنگ شده بود. به مثل همان جلالی که جایش خیلی وقت است تنگ است. به مثل تمام آن هایی که جایشان تنگ بود و دیگر نیست, چون جایشان از میان رفت . . .نه که فراموش, نه که پاک شونده . . اما به مثل فریادی که در مه تنگ می شود, دنگ می شود, منگ می شود . . . امشب صدای جواد از پشت قرن ها سکوت می آمد. صدای جواد به طرز سکوت زده ای بوی دنج خاطره می داد. 
امشب علیج را که بغل کردم . . .قلبم برای چند ثانیه ارام گرفت ...  


چه کنم با این همه ناگفتنی . . .



---------------------
ما چنان دوربین بارانی, منتظر دیده, منگ, حیرانی
------------------
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود . . . والله . . .

Thursday, June 23, 2011

where the wild things are

-Well, you know,what about loneliness?

--What he's saying is, will you keep out all the sadness?

 
---I have a sadness shield, it keeps out all the sadness. It's big enough for all of us.

Saturday, June 11, 2011

انچه دیروز سحر اتفاق افتاد

ای خون بخفته غم زده بی تاب سینه سوز- ای زجر زخم زخمه چکانان کینه سوز
ای درد درد درد تو سرضرب نبض بغض - ای تاب تاب تاب تو شلاق پینه سوز
ای صمی و بکم و عمی, که چون جام جم, رقیق -  ای کور بخت سخت سواد ثمینه سوز
ای بی شکیب برچکننده, ای تو شمع, قلب - بشین دگر,نگر به دمان سکینه سوز
 . . . .

Thursday, June 9, 2011

ساعت ۳:۳۵ عصر در الگرو

ارام بگیر بچه جان ارام بگیر . . .ارام بگیر  . . . ای قلب نامطمئنه . . .  ارام بگیر . . .  یا بمیر یا ارام بگیر . . صبرم در حال شکستن است . . . خپل جان, نینی جان  . . . ارام تر  . . . ارام تر . . .ستون های دنیا ترک ترک شده است...


رحمی, رحمی , رحمی

حاجت

دلم به شیوه ای تاریخی گرفته. من که فرهادی هستم که به دور از ریشه, به دور از تیشه, به دور از کوه نشسته ام. من که تکاپوی دست و دلم از بود که عشق گریزگاهی گردد. خسته شده ام و هیچ راه برون رفتی برایم حادث نمی شود.
امشب در تولد مونا, گفت: دلم خانه است . . . من دلم اتش گرفت . . . نمی دانم دل من کجاست . . نمی دانم دلم را در کدام یک از این همه پیچ های واپیچ گم کرده ام . . . من دارم دوباره از هوش می روم و از این بی هوشی ترسناکم. نمی دانم چه کنم, نمی دانم به کدام ملجایی پناه بیاورم. دلم می خواست که گوشه ی امنی بود که ذره ای بدان می گریختم و  ارام می گرفتم. جایی که تهدیدی نبود, قضاوتی نبود, رقابتی نبود . . . جایی که می توانستم بار من بودنم را کمی زمین بگذارم . . . 

این بی هوشی و بی خویشی با آن مناعت طبع, این روزها بسیار ناسازگار است. این گرفتاری به هم نشینی شغال ها, برای منی که ابهت خودساخته ی ریشم کم از یال شیر نداشت, منی که ریش ریش دلم از رشته رشته بال عقابی کم نداشت, این روزها بارها رنجیده از روز ها بارها در خود می شکنم. بار ها بر می ایم و باز می شکنم. این روزها مرگ هاله ی خوبمان ساعت به ساعت در برم می شکند. این روزها خاطر و خاطره ی مادر کمرم را می شکنم. این روزها ندیدن شکن آن زلفی که بایدش دید دست و دلم را می می می شکند  . . .
این روزها می شکنیم, به امید اینکه لااقل أبروی انسانیتی که همیشه در ارزویش بودم را حفظ کنم.

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ 
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ 
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا 
آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است  
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم 
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است 
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست 
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است 
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست 
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟ 
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست 
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟ 
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست 
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است؟ 
آن شد که بار منت ملاح بردمی 
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟ 
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار 
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است؟ 
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود 
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟