Tuesday, June 28, 2011

نُقل منقلب شب

هیاهوی در من نه به وجود می اید نه از بین می رود, بلکه از شکلی به شکلی و از صورتی به صورتی نقل مکان می کند . . . روزها مخفی اش می کنم در کار, درس, متلب, کد, نوشته, غیره . . . عصرها در چایی, ورزش, همراهی با بچه ها . . .شب ها, اما شب ها, می شود تپش . . . روی سینه ام تا صبح می خوابد. 

امشب دلم به طرز عجیبی برای جواد, برای جای جواد, برای جای ان جوادی که روزگاری بود, . . . تنگ شده بود. به مثل همان جلالی که جایش خیلی وقت است تنگ است. به مثل تمام آن هایی که جایشان تنگ بود و دیگر نیست, چون جایشان از میان رفت . . .نه که فراموش, نه که پاک شونده . . اما به مثل فریادی که در مه تنگ می شود, دنگ می شود, منگ می شود . . . امشب صدای جواد از پشت قرن ها سکوت می آمد. صدای جواد به طرز سکوت زده ای بوی دنج خاطره می داد. 
امشب علیج را که بغل کردم . . .قلبم برای چند ثانیه ارام گرفت ...  


چه کنم با این همه ناگفتنی . . .



---------------------
ما چنان دوربین بارانی, منتظر دیده, منگ, حیرانی
------------------
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود . . . والله . . .

No comments:

Post a Comment