Thursday, June 9, 2011

حاجت

دلم به شیوه ای تاریخی گرفته. من که فرهادی هستم که به دور از ریشه, به دور از تیشه, به دور از کوه نشسته ام. من که تکاپوی دست و دلم از بود که عشق گریزگاهی گردد. خسته شده ام و هیچ راه برون رفتی برایم حادث نمی شود.
امشب در تولد مونا, گفت: دلم خانه است . . . من دلم اتش گرفت . . . نمی دانم دل من کجاست . . نمی دانم دلم را در کدام یک از این همه پیچ های واپیچ گم کرده ام . . . من دارم دوباره از هوش می روم و از این بی هوشی ترسناکم. نمی دانم چه کنم, نمی دانم به کدام ملجایی پناه بیاورم. دلم می خواست که گوشه ی امنی بود که ذره ای بدان می گریختم و  ارام می گرفتم. جایی که تهدیدی نبود, قضاوتی نبود, رقابتی نبود . . . جایی که می توانستم بار من بودنم را کمی زمین بگذارم . . . 

این بی هوشی و بی خویشی با آن مناعت طبع, این روزها بسیار ناسازگار است. این گرفتاری به هم نشینی شغال ها, برای منی که ابهت خودساخته ی ریشم کم از یال شیر نداشت, منی که ریش ریش دلم از رشته رشته بال عقابی کم نداشت, این روزها بارها رنجیده از روز ها بارها در خود می شکنم. بار ها بر می ایم و باز می شکنم. این روزها مرگ هاله ی خوبمان ساعت به ساعت در برم می شکند. این روزها خاطر و خاطره ی مادر کمرم را می شکنم. این روزها ندیدن شکن آن زلفی که بایدش دید دست و دلم را می می می شکند  . . .
این روزها می شکنیم, به امید اینکه لااقل أبروی انسانیتی که همیشه در ارزویش بودم را حفظ کنم.

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ 
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ 
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا 
آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است  
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم 
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است 
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست 
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است 
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست 
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟ 
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست 
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟ 
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست 
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است؟ 
آن شد که بار منت ملاح بردمی 
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟ 
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار 
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است؟ 
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود 
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟

No comments:

Post a Comment