Sunday, March 27, 2011

بهت می زنم بهت می زنی بهت می زنی . .

 چه روزی بود امروز . . استخون سبک کردیم . . . سیگار فراوان, خوردن زیاد, هم دلی و هم پیمانی دو ادم یک دست . . . ظاهر سخت یکی دو دوست دیگه . . . .

چشمه ی نوش بود. جای من و تو خالی. جای ما خالی. 

از اون روزایی بود که الان که شب شده و من از فرط سیگار هنوز سرم گیجه, نگران این هستم که خدایا می خوای چی کار به سرم بیاری که اینجوری از زمین و زمون غرض می گیری و به من کمی خوش می گذرونی .  . چرا این همه فرصت اتفاق بد بود و باز هم به خوشی گذشت. اون پسر ایتالیایی و مسافر اشنای هم دل از ونکوور . ..شام عالی, قهوه ی عالی, قدم زدن عالی, شراب عالی, فیلم عالی,  . .. اش رشته و ساز عالی به زعم ترشیدگی ظاهر و باطن آن چند نفر

. . . خوب  انصاف هم همین بود که این چند نفر چنین کنند . . به جز ان نا هم راه نا هم دل خویشن پرست

Thursday, March 24, 2011

هرچند که تکراری اما دلتنگ, بی تاب . . . به روز افتابی



. . .
------------------
دیالوگ سطح اول این بود:
--من از فلانی انتظاری بیشتر از این داشتم
-- خوب چرا از کسی انتظاری داری؟

دیالوگ سطح دوم:
من از کسی انتظاری ندارم و طلبی ندارم اما احساسم ازده می شود و ابراز احساس می کنم (‌با ابراز انتظار فرق دارد)--
--خوب چرا ابراز احساسی می کنی که می دانی حقی برایش نداری

دیالوگ سطح سوم:
من حقی ندارم و ابراز هم نمی کنم اما خواهی نخواهی سرم فرو می افتد و گونه هایم بی رمق و چشم هایم خشک می شوند. . حالا سوال این است که ایا حقی دارم که چنین بشوم ؟  

Tuesday, March 22, 2011

بعد از یک سال شاید . . .ان قدر دلم برای ایران تنگ شد که ترک برداشت . . شکست

به کی بگم؟ به چی بگم؟ چی کارش کنم . . .دیگه تازه وارد نیستم که کسی دلش برام بسوزه . . دیگه این قد تازه وارد نیستم که فکر کنم کسی می فهمه چی می خوام بگم . . دیگه اینقد تازه کار نیستم که فکر کنم بشه گفت . . .

از اون تای خوردن پر از سبزیجات و کاغذهای ابی رنگ, . . از ان تای خوردنی که وعده ی داستان بهم دادی .. .از اون تای خوردنی که غمگین بودی . . . دلم پر از غم شد. کاش می شد که شایبه نبودن در خوردن غم ات . . . . . .

دستم کشیده شد به اشک گرم ادیب خوانساری . . . یک طرفش این قدر تکنیکه, یک طرفش این قدر شکستنی . . .چه مهری داشت این پسر میرزا عبدلا به این سازش . . 
این رو هم از دست خسروی شیرین دهنان گرفتم . . .نفس برام نگذاشته . . دل برام نگذاشته . . نفس برام نگذاشته .  . . .

Monday, March 21, 2011

سال نوشت

می خواهم دلم را برایت پست کنم
و به دنبال اداره ی پستی می گردم 
که بتواند بر مراسلاتش حک کند:
تنگ است,
سوخته حال است,
مجنون است,
شکستنی است

Monday, March 14, 2011

مثل انگشت فرشته

باران جان تو را به خدا تو را به هر انچه می پرستی قسم, دیگر بر شیشه ی من نزن. من واقعا دیگر نایی ندارم  . . . اشکی ندارم . . .اهی ندارم . . .

تو را به هر انچه دوست داری رحمم کن . . من دیگر جانی ندارم . .

حدیث ارزومندی در اوج

دست ها اکثرا سرد هستند اما دست های زیادی نیستند که تو, من, ارام به صورتمان می گذاریم. ان دست هایی که هستند, هستند, که از دورتر که می ایند ادم, شاید که من هم, ذوق می کند, صورت زخمی اش را کثیف اش را خاکی اش را خیس اش را زخمی اش را با نیمه لبخند زیر لبی تزیین می کند و عضلات صورتش کمی شل تر می شود و اب  پاکیزه ای انگار که با همان از دور امدن بر روی جراحاتش پاشیده می شود که خنکش کمی ارام می کند آزار نشسته بر دل ادم, شاید من, را.

دست های از دور امده, حق دارند سرد باشند. صورت ادمی زاد, شاید من, لکن, این را هنوز درست نمی فهمد. بهت زده می شود نه تنها صورت ادم که چشمش, دلش, ان جا به جا روح نداشته اش . . .

دستت سرد بود . بهت زده شدم. سکوت بر گرده ام نشست و هنوز نشسته است. در صبح ندمیده ی این روزی که چشم به راه افتابی نیستم و نبودم, در این نشسته بسته ای که به زنده ماندن هایی به اندازه ی یک روز بیشتر شادتر می شوم, باز هم انگار که شوق دلم بند نمی اید . . .سکوت را کنار می زند, من را در رختخوابم از این گوشه به ان گوشه می برد که بیدار باش . . . شوق می گوید که ان چیزی که این دو روز خواب و بیدارت بود را برای ان کسی که باید بداردش بفرست . ..می گوید که سکوت را کنار بزن. نمی گوید که خاطره ی سرما و بهت را چه کار کنم. نمی دانم, در این ساعت ۲:۳۰ صبح کدام طرف ... شاید حق داری و داشتی, شاید که هر انچه واقع است, حقیقتی است...

با این درفت  چه کنم

تسونامی یعنی انچه می برد خرابی ها را و عکس پاکیزه ای به جا می گذارد

حرف نمی زنم که شعری تراوش نکند. این روزها که حالم شعر است, زبانم شعر است, مشاعرم شعر است. این روزها هیچم نیست جز ادای یک انسان عادی و یک تصویر .. اصلاح می کنم, ادای یک انسان عادی و قاب یک تصویر. من دچار قاب شده ام. این روزها که افتاب در می اید, من  قاب می بینم و چنان که باران, من قاب می بینم و چنان که لگاریتم طبیعی, من قاب می بینم و چنان که سوپ ورمیشل, من قاب می بینم. 

من دیگر دچار قاب نیستم, قاب من هستم.

دلم برای درک کم ات ای خدای بزرگ و مهربان و بی شعور و عزیز می سوزد . . . عجز عاشقی را هیچ گاه درک نخواهی کرد, هرچند که من نمی خواهم اسلوب اخلاق را زایل کنم. باشد که پراپرتی ناز و نیاز ذره ای خدشه نیابد. با تمام این احوال, دلم برایت ای خدای بزرگ و مهربان و تنها و بی شعور می سوزد ...

من دچار خدا نیستم, خدا من هس . ..

Friday, March 11, 2011

به یمن شراب سفید

نامهربانی .  . . می دانی دختر جان, حتی به نامهربانی ات فکر هم نمی کنم که خیلی وقت هایش. انگار باید که چنین کنم و می کنم. منتظر که نیستم اما ان زمان شاید که دیر نباشد که به عشقم بنشینی و دستانت را با احتیاط غنچه کنی برای ان شکستنی که می خواهم درونت به امانت بگذارم. خداوند بزرگ عزیز و مهربان بی پدر مادر خراب بی همه چیز, با شما هم هستم
نمی دانم که چرا باید که اینجور باشد. چراهایش کمرم را می شکند. این اژدر کاکلک به سر چرا باید که من را ازار بدهد. چرا ان دوست مریم نشین باید که نوشتارش این قدر سرد باشد. چرا باید که چرا مادر اینگونه و این چنین و اینجا. چرا باید جواد اینجوری بشود. چرا من که فرهاد ؟ چرا که وفا ؟ چرا که جفا ؟ چرا تیشه که بر سینه؟ چرا  ما و موج سودا؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟

درست که می گوییم چرایی را نپرسید اما فکرش را بکن . ..  عدالتی در کار عدالتی در کار عدالتی در کار . . . نه که از درد بی تاب, که خسته شده ام . . .دوباره به قول امیر رنگین شتری عمل کرده ام . . بار زیاده بر دوشم گرفته ام . . .اخر لذتی دارد قمار بازی کردنش . . .می رویم و جوری می شویم . . به مثل قصه فحل شهریور ی بزهای ماده و  درد زایمان بهارانه . . هیچ سالی نمی اید که از سال پیشش از عبرتی بیاید.  . . پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن .  ...

unbearable lightness of being


Saturday, March 5, 2011

مارگوت وار

ما که نشسته ایم اینجا و به دور از گله ها
ما که همگن گشته ایم از جمع تنهایی مان
ما که امیدمان از دوردست های دود زده زوزه می کشد
ما که به رویا, راه پیش نداریم, پس نداریم, پیش نداریم
ما که در این, جا مانده ایم,
باشد که به رغم هشیوارگی, نیلوفرانه در شفق زندگی غوطه ور شویم