Monday, March 14, 2011

حدیث ارزومندی در اوج

دست ها اکثرا سرد هستند اما دست های زیادی نیستند که تو, من, ارام به صورتمان می گذاریم. ان دست هایی که هستند, هستند, که از دورتر که می ایند ادم, شاید که من هم, ذوق می کند, صورت زخمی اش را کثیف اش را خاکی اش را خیس اش را زخمی اش را با نیمه لبخند زیر لبی تزیین می کند و عضلات صورتش کمی شل تر می شود و اب  پاکیزه ای انگار که با همان از دور امدن بر روی جراحاتش پاشیده می شود که خنکش کمی ارام می کند آزار نشسته بر دل ادم, شاید من, را.

دست های از دور امده, حق دارند سرد باشند. صورت ادمی زاد, شاید من, لکن, این را هنوز درست نمی فهمد. بهت زده می شود نه تنها صورت ادم که چشمش, دلش, ان جا به جا روح نداشته اش . . .

دستت سرد بود . بهت زده شدم. سکوت بر گرده ام نشست و هنوز نشسته است. در صبح ندمیده ی این روزی که چشم به راه افتابی نیستم و نبودم, در این نشسته بسته ای که به زنده ماندن هایی به اندازه ی یک روز بیشتر شادتر می شوم, باز هم انگار که شوق دلم بند نمی اید . . .سکوت را کنار می زند, من را در رختخوابم از این گوشه به ان گوشه می برد که بیدار باش . . . شوق می گوید که ان چیزی که این دو روز خواب و بیدارت بود را برای ان کسی که باید بداردش بفرست . ..می گوید که سکوت را کنار بزن. نمی گوید که خاطره ی سرما و بهت را چه کار کنم. نمی دانم, در این ساعت ۲:۳۰ صبح کدام طرف ... شاید حق داری و داشتی, شاید که هر انچه واقع است, حقیقتی است...

با این درفت  چه کنم

No comments:

Post a Comment