Tuesday, March 22, 2011

بعد از یک سال شاید . . .ان قدر دلم برای ایران تنگ شد که ترک برداشت . . شکست

به کی بگم؟ به چی بگم؟ چی کارش کنم . . .دیگه تازه وارد نیستم که کسی دلش برام بسوزه . . دیگه این قد تازه وارد نیستم که فکر کنم کسی می فهمه چی می خوام بگم . . دیگه اینقد تازه کار نیستم که فکر کنم بشه گفت . . .

از اون تای خوردن پر از سبزیجات و کاغذهای ابی رنگ, . . از ان تای خوردنی که وعده ی داستان بهم دادی .. .از اون تای خوردنی که غمگین بودی . . . دلم پر از غم شد. کاش می شد که شایبه نبودن در خوردن غم ات . . . . . .

دستم کشیده شد به اشک گرم ادیب خوانساری . . . یک طرفش این قدر تکنیکه, یک طرفش این قدر شکستنی . . .چه مهری داشت این پسر میرزا عبدلا به این سازش . . 
این رو هم از دست خسروی شیرین دهنان گرفتم . . .نفس برام نگذاشته . . دل برام نگذاشته . . نفس برام نگذاشته .  . . .

No comments:

Post a Comment