Thursday, July 14, 2011

لوحه به ندای مشغول به سر بازی

 ...."
من هنوز قدم می زنم, زمین و زمان را با سر انگشتانم لمس می کنم, به چشم سگ ها و پوست ادم ها و درخت ها خیره می مانم  . . . من هنوز بوی خاک را دوست دارم  . . .خیلی دوست دارم . . . ندا جان, دلم به شیوه ای تاریخی برای خاک تنگ شده است . . اینجا خاک نیست . . .یا اسفالت است و یا خاک مقوی برای باغچه  . . . دلم برای انکه بشینم روی خاک و انگشت هایم را داخل خاک بکنم قنج می رود . .

اینجا دوچرخه سواری می کنم . . . سرعت که می گیرم باد بر روی کمرم ضرب می گیرد . . . سرعت که زیاد می شود می نشینم روی زین . . دست هایم را باز می کنم . . .هوس می کنم که از روی دوچرخه بپرم هوا را بغل کنم . . .هوسش سنگین است, به سختی جلوی خودم را می گیرم که نکنم ... من با صدای ترمز هایم, به خدای ناموجود قسم, که دوست شده ام, با هم اواز می خوانم در سر پیچ ها و جیغ می زنیم در اخر سرازیری ها . . . من به شوخی مرتب هوایی که از روبرو می اید را گاز می گیرم و بعدش هوا می پیچید و دور گردنم می رود و در گوش هایم فوت می کند و کلاه ایمنی ام غری می زند . . .. ندا جان, گریه ام دارد به روی سینه ام می چکد اینجور که دراز کشیدم ام و لپ تاپم به روی پایم است ... دارند دندانم را می کشند . . . دندانی که ریش اش در روحم هست
". . .

No comments:

Post a Comment