Saturday, July 30, 2011

در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم من است

یک هفته است که رسیده. من هر بار در اتوبوس یا آخر شب بین معادله تایپ کردن ها و چایی خوردن های دراز کش روی زمین, بازش می کنم, کمی می خوانمش, کمی فکر می کنم, رو به سقف بر می گردم, با خودم رو به سقف بحث می کنم, بعدش اصلا که انگار چیزی یادم بیاید باز به شکم بر می گردم و کتاب را باز می کنم و صفحه ی اول را باز می کنم و نمی دانم, شاید خنده ای می زنم و چشمم برقی می افتد و دستی به صفحه می کشم  . . .نمی دانم , از انجایی که صفحه ی اول را باز می کنم یادم نمی اید تا وقتی که به هشیاری برگردم و چه بسا که در این زمان چندین بار رو به سقف بشوم و خیال ببافم و بعدش باز به شکم برگردم .  . .

در هشیاری معلق بعدش, چند بار سعی کردم شعر برایت بگویم, یا نقاشی کنم, یا نثری بنویسم یا حتی عکسی بگیرم . . همه را گفتم و کردم و نوشتم و گرفتم . . . اما نشد . .  هیچ تقریبی از حق مطلب هیچ جوره ادا نشد . . . دلم نگاهی می کرد به خودش و هیچ نمی امد که هیچ کدام شان را برایت بفرستم. . .

همین. این را برایت نوشتم که بگویم منتظر نمان. از من کلمه ای به دستت نمی رسد, نمی تواند برسد, که بگوید چیزی از تو به من رسیده است.

گشتم, بسکه بود,
 نگرد, بسکه هست

No comments:

Post a Comment