ما صبح می نویسیم که نوشته شود . . شما شب بخوان که خوانده شود. اتفاق جالبی افتاده است. اتفاق این است: من در ناپایداری ام پایدار شده ام. دیگر احساس عدم تعادل نمی کنم. دیگر از عدم تعادلم ناراحت نیستم. دیگر چیزی حس نمی کنم. نمی دانم این اتفاق به تصادف افتاده و یا که از عمد. مسلم که قدری از عمد هم درش بود. من داشتم از خودم و تاریخم انتقام می گرفتم, با فراموشی. قدری اش را در همان خپلونینی نوشتم. ان مقداری بود که می شد توضیحش داد . . . هرچه که بیشتر تلاش می کنم که به اجتماع انسانی برگردم, کمتر پیدا می کنم. . . واقعا مانده ام که ایا باید کلا رها کنم یا که خیر . .. حقیقت اینکه اگر انتحار معنایی و منطق و مصداقی داشته باشد, من به عینه معنا و منطق و مصداقش هستم. من در دیوانگی ام پایدار عاقل شده ام. دروغ چرا؟ از این حالتم می ترسم چون که هیچ نمی شناسمش چون برسی به کوی ما/ خامشی است خوی ما/ چون که ز گفتگوی ما/ گرد و غبار می رسد |
Monday, September 5, 2011
شب بخوان - دیر نوشت
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment