Tuesday, August 23, 2011

از روی تخت با حوله ی ابی اویزان

این چند روز خوب گذشته است. انگار به همان خوبی که خوبی ها را فراموش می کنم, غصه ها را هم فراموش می کنم. این چند روز انگار نه انگار که از جهنمی فرار کرده بوده ام. ادم ها چقدر  پوست نازک هستند. این رضا به مثل خود معین است که جوانتر شده است. روزبه به مثل خود مهدی است که خسته است. امید انگار کن که امین است. از همه اینها بهتر و قشنگ تر خود رضا است . . . انگار کن که من صدها هزار سال است که می شناسم اش. همه ی اینها شاید که توهمی بیشتر نباشد. 
روزبه خسته بود. دلم برایش تنگ و خسته شد. مرد بود و ایستاده است. برای منی که نه کازن ندیده ام, بسیار بسیار عجیب است. به مردانگی اش حسرت می برم که اینقدر قوی و خوب ایستاده است. باید و شاید که بیشتر کنارش و در فکرش باشم
این رضا چقدر خودش است . . خوش به حالش

علف و های و خود شناسی. خوبی بیرون رفتن از شهر این است که به اعتماد به نفس ادم بیشتر می شود. دیگر به ان کثافت های سیاتلی ذن خیر نمی بری. بعله عزیزم, این جماعت به همان کثافتی هستند که به نظر می اید. اخر منت بی جا برای چه می کشی؟ هنوز مطمئن نیستم اما به این فکر می کنم که بلند بگویم که چقدر از این شهر, این ادم ها, از این جمع, نه از تک تک شان بلکه از جمع شان متنفر هستم.  . 

هایده یه اهنگ داره به اسم: زندگی . . . .کف کردم از این اسم

از ان زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل سوال بی جواب شد
نرفت کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی چو نقشه ای بر آب شد

چه سینه سوز آه ها که رفته بر لبان ما
هزار گفتی به لب اسیر پیچ و تاب شد .  .
مثلا: چقدر جای نرگس خالی است


شق دوم سفر مانده هنوز

این بار به سیاتل که برمی گردم, با هدف و نیتی برمی گردم: حال کردن, شاشیدن و بار بستن. 


No comments:

Post a Comment