Monday, August 15, 2011

انچه در ذهنم می گذرد

از جمله ی محرمات ما صحبت کردن است, ابراز کردن. . . غریبه و آشنا هم نمی شناسد . . . دیگر این نیست که این کامنت بر آهنگ ۱۰۰ روز پیش ان دوست البرتایی است و یا اینکه این نامه به سوی مری می رود و این چت ان برای ان اموزگار ایران نشین است و این دیگری شعر سعدی برای دیر بیدار نشیننده همشهری بی آزار ... این حرف ها را نمی شناسد ... در کوتاه مدت به خودم اجازه داده ام که بنویسم برایشان و پیش از اینتر کردن, پاک کنم . . . این اجازه به فراموشی موقت است, آن سخت نگفتن دیگر موقت نیست . . . این دیگر موقت نیست. مُهر کاملی بر ابراز است. هنوز لکن مهر هفتم نیست


تازه یادم امده ان فرموده ی ایاز مان که گفت که ادمی خیلی خستگی نمی شناسد . . کار کن . .کار کن . .کار کن . . .به مثل گفته ی پدر ان نویسنده ی سبیلو.  ایاز ما در کنار ان دریاچه ی سبز رنگ گفت که حقیقت این است که خستگی بیشتر انتظار ذهنی است. سرت را پایین بینداز و کار کن . . .و کار کن .. .و کار کن . . .بقیه اش دیگر تخیل است.

می خواهم که به این برسم که کار فراوان کنم. حلق و دلق و جلق پیشه کنم. از خلق دامن پاکیزه نگه دارم. از این بزرگتر آلودگی سراغ ندارم. مگر آن همه شب که من در میان دود و آتش بودم, در میان آتش بودم, ندایی از کنگره ی عرش, ان عرش بی آبرو بلند شد؟ کدام گوری بود اخلاق؟ کدام قبرستانی بود انسانیت؟ کدام خانه ی عفافی بود فلان چیزک ؟ 

من معتادم. معتاد به احساسات, به خاطرات, به ان چیزی که اخلاق نام گذاشته اندش, به کمک, به فکر, به فلان و فلان و فلان .. . باور کنید که اینها همه هورمون دارند. به مثل هورمون عشق که کشف شده است. ادم باید خونش را بعد از انکه زمانش گذشت از این هورمون ها پاک کند. باید که به ری هبیت تیشن برود. به خلاف عادت برود . . . تا دوباره کسب جمعیت از ان زلف پریشان بکند .  . هه هه هه هه هه هه . . .
حباب مان را چه مشفقانه و چه دوستانه و چه پر درد ترکاندی مر مرا . . . چه لزوم داشت عیان کردن عورت تخیل ما . . . فکر کردی خودت فقط می دانستی ؟ 
تا به حال شده که به چیزی برسید و بعدش بگویید اهههااان پس اینجوری بود .  .چه جالب . . . من به سکوت رسیده ام .. .. من به ارزش روزمرگی , به اجتناب ناپذیری اش, به درست و لازم بودنش رسیده ام . . .و کف کرده ام. 
two men down .  .  .

هیی . . .امیر امد و رفت ... قسمت این بود که یک نفس سیر نبینم اش

به فرزاد نوشته ام که حال و هوایم همایون است . . .تمام طالعم را از همین یک جمله استخراج کرده است . . .همایون را گفت:‌ عشق بی امید . . .قمار با اطمینان به باخت . . .رولت روسی با رولوور تمام پر. من , جالب است, که دیگر هیچ حسی ندارم.

خدایا به این ماه بی حال و هوایت, به بی شرفی و بی چشم و رویی و بی حیایی ات, به صحت گزاره ی نابودن ات, قسم می دهم, که من را از این همه ادم نفس نشناس دور کن. این دعا در حق ایشان است. . . بسکه ز گفتگوی ما گرد و غبار می رسد

نان هایم کپک زدند . . . حتی یک نفر هم برای سحری نیامد.

No comments:

Post a Comment