Thursday, August 18, 2011

مین روبی

کار جالبی می کنم.  شب ها کمی مست که می شوم از حال و می و نی و فضا, پای کوبان کوزه ی دردی به دست, می روم در میان میدان مین: محوطه ی خاطرات. عکسی می بینم, در میان خاطره اش غرق می شوم, هوا می گیردم, بعدش اشکی می چکد, عکس را ارام پاره می کنم.

آهنگی را می گذارم, به حال و هوای اهنگ می روم, در میانه ی نت ها و عشق و شعر و خاطره محو می شوم, بعدش کمی کاری می کنم یا که عکس های بعدش را می بینم و یا حتی پست های این وبلاگ و دیر نوشته ها را می خوانم, درست در هنگامی که در حال عشق زده ام هستم در زمان حرکت می کنم. خاطره رنگ می بازد. اهنگ تبدیل به موج و فرکانس می شود.

قابی و یا کارت پستالی را در دست می گیرم, شعرش را می خوانم, به روزها و حال و هوایش می روم . . . دوباره باز , یا از روزمرگی ام برش می نویسم و یا که زمان را یاداورش می شوم . . .سیگارم را روی کارت ارام خاموش می کنم . . .کارت تبدیل به کاغذپاره می شود. 

برای کاردستی و شعر و نوشته ها هم تکنیک هایی دارم. برای خاطره های مستقل و محو اما هنوز راهی در دست نیست . . . 
دوستی می گفت موش های ازمایشگاهی را که بخواهیم بکشیم, پنس پشت گردن می گذاریم و دمش را محکم می کشیم . . .مهره گردنش می شکند . . .می میرد

فردا مسافرتی را شروع می کنم. ابتدا به شرق و جنوب شرقی بعدش به غرب. سورپرایرز دارم, یعنی کسی کاری می کند و کرده که به کسی از جمله من نگفته است و حال که می روم می بینم, پس باید که سورپرایرز باشد. این سفر تفاوت بزرگی با سفر های قبلی ام دارد: هیجانی ندارم برایش چون که می دانم مومنت اف ذن دیگر در دیداری رخ نخواهد داد. همه: بزرگ شده اند . . .

No comments:

Post a Comment