زمان غریبی است این ولنتاین. من هیچ وقتی به رسمیت نمی شناختمش. حداقل ان زمانی که می بایست, نکردم. الان, پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
شاید این یک بیماری باشد, اما من گاهی که سخت تنها افتاده ام, فکر می کنم چه کسی می توانست الان کنارم باشد . . . کسی که کنارم باشد و دوستم داشته باشد و دوستش داشته باشم و الخ. جواب هرچه باشد فرقی ندارد. تنهایی باقی می ماند.
کاش می شد داد بزنم ای خدا اشتباه کردم و این نفرین برداشته می شد اما حیف که چنین راه میان بری وجود ندارد. باید خراب کرد و از نو ساخت. این کار اما, کمی تا قسمتی غیر ممکن به نظر می اید.
یادم آمد که عمر کوتاه است . . . .
No comments:
Post a Comment