Saturday, November 5, 2011

گنگ بیدار

ماندگارانیم در شهر همه باران
ماندگارانیم در میانه ابر, درمیانه ی دوپا چرندگان مغموم و بی خیال
و در این پای کوبه, که مه و غبارِ آهک جا به جا عوض می شوند
من پی گیر هیجان لطیف تار عنکبوت هستم
به دنبال شکلک های  سنگ ریزکان در مسیر آه سیگار

این داستان کوچه های پاییز است
که چشم های چراغ, زندگی را موج موج
و سفال های بی خیال, شادمانی را پچ پچ
و آب ها, آب ها, سرازیری آسمان را قاه قاه
و سگ ها, چنان همیشه سرافراز بدان چه هستند, شوخی قطره ها را زو زو
پس کبوتران, این شناخته شده به حیات و عشق
بی صدا, بی صورت, بی تکان, بی حضور
مردگانند.

زندگان! لبریزم کنید از تلالو هزار و یک آوای تان
من همان سنگ بسته ام که نوک پایی را کودکانه بازیگوش
من همان چوب مرده ام  که قطره بارانی را پر طراوت غزل خوان
من همان  چایی گلستان ام که دل گرمی را نفیر در پرده های گلو
من همان چراغ کوچه ام که سر آ زیر از کوتاه دستی ام در ایستادن از بلندی آب های آسمان

سنگ و چوب و چایی و چراغ و ابر و مه و باد و باران
حلالم کنید بدان چه بسته ام به بال کبوتران
شما تمام خوبی بوده اید, من تحلیل برفته در نَفَس ناداشته ی دیوان بال دار
من, دیو زاده ی دل نابسته به فسونم
من گًًردی ام, پشیمان به افسانه ی کهکشان

No comments:

Post a Comment