Sunday, April 10, 2011

بی کلامی و درد

وقتی فکر می کنم که در مورد یک مثال خاص منظورم را رسانده ام, لحظه ای دچار این توهم می شوم که به طور کلی می شود که حرفها را منتقل کرد. می شود حرف زد و با حرف زدن چیزی بهتر می شود. این مخرب ترین تجربه ی انفرادی ام است, می دانی چرا؟ چون که این توهم برای ارتباط من با ادم های نزدیک حادث می شود . . . و وقتی که برای دفعه ی هزارم ناگهان متوجه این مسئله می شوم که با نزدیک ترین های زندگی ات, در این مورد خاص: مادرم, حرف مشترکی ندارم و حرف همدیگر را نمی فهمیم, اسمان که انگار برای دفعه ی هزارم بر سرم خراب می شود . . . انگار که همه چیز پوزخند می زنند, به من, به مادرم, به حس نزدیکی, به آن غربت که ای کاش نزدیک بودیم و غربت نبود, به این احساس که ای وای چه جالب ما می توانیم حرف بزنیم و به ان تعجب درونی بسیار ساکت که چرا ما سابق بر این با هم این قدر در جزییات حرف نمی زدیم . . . 

بعدش, تلاش مذبوحانه ی من شروع می شود برای آنکه توضیح دهم. تلاشی که انقدر مذبوحانه  و احمقانه است که ان پوزخند را به قهقه می رساند. مثلا مادرم بعد از مکالمه ای به نسبت سازنده در مورد آشنایی از فامیل و در پایان مکالمه می گوید که فلانی من ارزو دارم تو دکترا بگیری و من داغ می کنم که اخر مگر تو نمی فهمی که دکترا بسیار حقیر تر از ان است که در ارزوهای تو بیایید و مگر نمی دانی که هر چیزی جایگاهی دارد و تو نباید این قدر  . . که ندانی دکترا و ارزو هیچ نسبتی با هم ندارند . . و بعدش می گویم که هر چیزی ارزشی دارد و نباید بالاتر از ارزشش برای هر چیز پرداخت و دکترا هم همین طور است . . . و او می گوید چرا این حرف را می زنی و مگر بقیه نیستند که دکترا گرفته اند و تو یک نفر این قدر گیر و گرفتار ادراک هستی  . . .من هم به این بسنده می کنم که شما نیستی و نمی دانی و نمی فهمی حرف مرا چون که هر کسی تجربه های جداگانه ای دارد و البت از زور تناقض و سردرگمی داد می زنم . . . و  این داد زدن از خشم نیست اما  داد زدن ها, گویی همه ازار دهنده هستند. این ازار دهنده بودن است که من را بعدا به عجز و درد می اندازد, ان قدری که ارزوی مرگ می کنم
 . . .
سوال این است که تو چرا این قدر حساسی و حالا مادر حرفی زد تو چرا جدی می گیری . . . جوابش این است که من با این حس درونی نمی توانم مقابله کنم که حرف مادرم  برایم  خیلی مهم است و اگر چیزی از من بخواهد نمی توانم به خودم بگویم که نمی داند و می پرسد . . به هر قیمتی که باشد, حتی اگر که انجام ان چه به من ضرر می زند, می خواهم که به خواسته ی او برسم  . . تنها یک چیز است که قیمتش بالاتر است و آن, شرافتم است . . و حتی در آن صورت, بعد از آن که حرف مادر را زیر پا می گذارم, نفرت از خودم و این حس مزخرفی که اسمش را شرافت گذاشته ام, وجودم را می گیرد. 

حقیقت این است پسر جان, که مفاهیم بین شما با حرف منتقل نمی شوند, حرف مشترکی با هم ندارید, احساس مشترک زیاد دارید اما حرف مشترک ندارید, ان ها حرف تو را نمی فهمند و تو حرف ان ها را نمی فهمی . . .اشتراکی بین شما نیست  . . این حرف را من الان می فهمم و البت دردش و تناقضش تمام وجودم را می گیرد و منتظر می مانم که فراموشی بیاید و درد را ببرد. نکته این است کاشکی می شد که راه تکرار بر خطر ببندم . . اما اخر چه طور ممکن است خودم را, ان کودک درونم را , خودم را راضی کنم که با عزیزترین های زندگی ام حرف مشترکی نداریم.

 این می شود که غربت دیگر تبدیل به یک باید می شود, به یک انتخاب نه یک اجبار.

حالم از ایرانی های اینجا, به رغم حس دلسوزی که برای شان دارم, بیش از هر زمان دیگری به هم می خورد. مدل تازه ای از تحلیل رفتار ها ارایه خواهم کرد
 

No comments:

Post a Comment